رو تخت جا به جا شد. اون کنار شوهوا حس خوبی نداشت. نیم نگاهی به آلفای مادهای که با دهانی باز غرق خواب بود انداخت. اون دختر به طرز عجیبی انرژی منفی ازش ساطع میشد و باعث میشد دلش بخواد ازش فاصله بگیره اما متاسفانه تو شرایطی نبود که بتونه هم اتاقیش رو خودش انتخاب کنه..!
آروم از روی تخت بلند شد. وقتی از خواب بودن شوهوا مطمئن شد، دستش رو بطرف دستگیره برد و جوری که هیچ صدایی ازش تولید نشه در رو باز کرد و درنهایت از اتاق خارج شد.
تو راهرو قدم زد و به در های بسته نگاه کرد. قطعا بین در های بسته دری که نیمه باز بود حس کنجکاوی یونا رو بیدار میکرد تا ببینه اون اتاق برای کیه و چرا درش بازه.
از بیرون قایمکی داخل اتاق رو نگاه کرد و تونست هیونجین رو در حالی که بطرف تختش میرفت ببینه. لبخندی بخاطر شانس خوبش زد و وارد اتاق شد.
-خوشحالم که خوابت نبرده.هیونجین که انتظار دیدن یونا رو نداشت بهت زده بهش خیره شد و بلافاصله ازش خواست به اتاق مشترکش با شوهوا برگرده. واقعا دنبال دردسر نبود و بعد از رفتن یونا همراه جونگکوک از جانب مادرش نصیحتی که اگه روی کاغذ نوشته میشد به نیمی از یک کتاب میرسید دریافت کرد، بعد اون تصمیم گرفت برای مدت کوتاهی دست نگه داره.
هرچند که یونا قبول نکرد و روی تخت کنارش نشست و با چشم های درشتش بهش خیره شد.
-پیش شوهوا احساس بدی دارم. خوابم نمیبره.
میتونم امشب رو پیش تو بخوابم؟ خواهش میکنم بزار اینجا بمونم.وقتی به چهرهی مظلوم یونا نگاه کرد نتونست ردش کنه. دستش رو آروم رو تخت زد و رو به امگای دلتنگ مقابلش، گفت:
-بیا اینجا!یونا لبخندی زد که به چهرش زیبایی خاصی داد و آلفای مقابلش رو بیشتر مجذوب خودش کرد. هیونجین دراز کشید و دستش رو باز کرد تا یونا رو تو آغوشش بگیره.
یونا تو بغلش دراز کشید و بوسهای به گردنش زد که هیونجین غر زد.
-نکن دختر!آروم خندید و دستش رو روی کمرش حلقه کرد.
-هیونجین دوستت دارم. خیلی دوستت دارم اما...درست تو همون لحظه که یونا سعی کرد با هیونجین صادق باشه و بالاخره بهش اعتراف کنه، دری که هنوز هم نیمه باز بود کاملا باز شد و یونا تونست قامت جونگ کوک رو ببینه. از تو بغل هیونجین بیرون اومد و مضطرب به آلفای عصبانی که تلخی رایحهش حالش رو بد میکرد، خیره شد.
هیونجین اول به یونا و بعد به برادرش نگاه کرد. رایحهی تلخ جونگکوک گویای حالش بود و این هیونجین رو میترسوند. اون از برادرش نمیترسید اما از الفای عصبانی رو به روش چرا...پس سعی کرد براش توضیح بده.
-هیونگ اونطور که فکر میکنی نیست.جونگ کوک دست هاش رو مشت کرد و با ولوم کنترل شدهای گفت:
-چی اونطور که فکر میکنم نیست؟ شما دوتا اینجا تو بغل هم دارین لاو میترکونین دیگه باید به چی فکر کنم؟
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...