به آرومی پلک های بستهش رو از هم فاصله داد و با دیدن جونگکوک اون هم تو فاصلهی چند سانتی خودش، شوکه شد. سعی کرد ازش فاصله بگیره اما دست های جونگکوک که دورش حلقه شده بودن مانع از فاصله گرفتن ازش میشدن. حتی نمیتونست کوچک ترین تکونی بخوره.
درواقع تو بغلش دراز کشیده بود و دست های خودش هم دور اون حلقه شده بودن!
جوری که اون دوتا هم رو در آغوش گرفته بودن و دست هاشون رو دور هم حلقه کردن، از اون ها یک زوج عاشق پیشه میساخت و این درحالی بود که یونا هنوز هم نسبت به جونگکوک حس های عجیبی داشت.
یه چیزی مثل تضاد! هم بهش حسی نداشت و هم بهش یه حسی داشت!
سعی کرد دستش رو از دور کمر لختش برداره که با تکونی که جونگکوک خورد بیشتر از اون تکون نخورد و خودش رو به خواب زد. بخاطر اتفاقی که شب گذشته بینشون افتاد حس بدی داشت و دلش نمیخواست باهاش رو در رو بشه!
شاید اون حس بد یه حسی بود که باعث سرخ شدن گونه هاش و یا پوشوندن صورتش به کمک دست هاش میشد.
بخاطر تکونی که جونگکوک خورد جاهاشون عوض شد و حالا جونگکوک تو بغل یونا خوابیده بود و البته که گذاشتن سرش رو سینهی یونا بیتاثیر نبود.
چند دقیقهای گذشت تا جونگکوک دوباره تکون بخوره و به نظر میرسید این بار واقعا بیدار شده باشه.بعد مدت ها دیشب تونسته بود خوب بخوابه و این رو مدیون دختری بود که الان دستش های رو دورش حلقه کرده بود!
یونا منبع آرامشش بود و این آرامش رو مدت هاست که بدست آورده بود و حالا چند برابر بیشتر از قبل شد.
سرش رو از روی سینهش برداشت و به چهره غرق خوابش چشم دوخت. لبخند زد و سرش رو نزدیک تر برد؛ بوسهای به روی موهاش که دیگه خشک شده بودن نشوند و زیر لب زمزمهوار خطاب به شخصی که فکر میکرد خوابه و صداش رو نمیشنوه، گفت:
-چرا من انقدر دوستت دارم و تو هیچ حسی به من نداری؟سرش رو پایین تر اورد و بوسهی آرومی به گردن سفیدش زد.
-نمیدونی چقدر دلم میخواد محکم بغلت کنم، جوری که غر بزنی بگی داری له میشی!لبخند تلخی زد و ادامه داد:
-اما نمیتونم حتی دستت رو بگیرم! اگه اون احمق کاری نمیکرد شرایط الانمون میتونست متفاوت باشه...حداقل نه به بدی الان!ازش فاصله گرفت و حولهی یونا که کمی پاین رفته بود و قسمتی از سینههای سفیدش رو تو دید راسش قرار داده بود رو کمی بالا کشید. تک خندهای کرد و با یاد حرف های دیشب یونا این بار جوری که انگار خودش رو مخاطب قرار داده بود، گفت:
-دخترهی خنگ فکر میکنه من مثل اون آلفا های سست عنصرم که درجا تو رات برم! نمیدونه من مثل اون ها نیستم.تکون خوردن یونا و حالت چهرهش باعث شد جونگکوک متوجهی بیدار بودنش بشه. از اینکه اون تمام حرف هاش رو ممکنه شنیده باشه، خوشش نیومد. بینیش رو گرفت و با لحنی که دلخور بودنش مثل روز روشن بود؛ خطاب به شخصی که همچنان خودش رو به خواب زده بود، گفت:
-هی خرگوش کوچولو، تا کی میخوای به این بازی ادامه بدی؟
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...