از اینکه هیونجین اون رو به جنگل نزدیک جایی که کلبهی کوچیکش توش بود اورد متعجب شد.
همونطور که دست تو دست با هم تو جنگل قدم میزدن جوری که بحث و فریادی که یونا سر هیونجین زده به کل از یادشون رفته بود. یونا کنجکاو پرسید:
-نکنه شب تولدم میخوای من رو به خونم برگردونی؟هیونجین دست یونا رو بیشتر تو دستش فشرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-این یه سوپرایز!
دلم میخواست از اون ها یکم دور بشیم برای همین اومدیم اینجا...سرش رو روی بازوی هیونجین گذاشت و به آرومی یاد آوردی کرد.
-اون هایی که میگی دوستهات هستن!جنگل غرق تاریکی بود و یونا از راه رفتن تو جنگل خسته شد. این یه کار بیفایده بود و اون ها حتی مقصد مشخصی هم نداشتن، حداقلش که یونا اینطور فکر میکرد.
-من خسته شدم...نمیدونست بخاطر چیزی که گفته بود و قدرت سحرآمیز و خاصی داشت اما درست همون لحظه که غر زد، همه جا روشن شد و افراد زیادی شروع به جیغ و داد کشیدن کردن و این یونا بود که با دیدن جمعیت زیاد و فریاد هاشون ترسیده پشت سر هیونجین پنهان شد.
هیونجین اون رو تو آغوش کشید و نزدیک گوشش لب زد.
-یونا عزیزم لطفا نترس..!
اون ها دوست های من هستن و بخاطر تو اینجا جمع شدن.سرش رو خم کرد و با وجود بحث چند ساعت قبلشون به آرومی گردن دختر رو بوسید و ازش فاصله گرفت. یونا بیتوجه به هیونجین و بوسهای که به روی پوست حساس گردنش نشست به جمعیت رو به روش خیره شد و چند دقیقه طول کشید تا متوجه بشه ترسش بی مورد بوده...
خوب به اطراف نگاه کرد و با چشم های درشتش که کمی خیس شده بودن به هیونجین عزیزش نگاه کرد.
-نمیدونم چی بگم تو خیلی...جملهش رو ناتمام رها کرد و خودش رو تو آغوش گرمش انداخت اما این دفعه اون رو بیشتر از قبل به خودش فشرد. هیونجین بوسهای به گوشش زد و جوری حرف زد که با هر تکونی که به لبهاش میداد، لب هاش گوش های یونا رو لمس میکردن. هدفش چیزی بیشتر از اون چه بود که نشون میداد!
هدفی که هیچکس جز خودش دربارهش چیزی نمیدونست.
-دوستت دارم یونا!یونا فقط لب هاش رو بیشتر از قبل کش داد نه پسش زد و نه متقابلا اون جمله رو بهش گفت...فقط لبخند زد!
این برای الفایی که چندیدن روز وقت صرفش کرده بود تا اون جملهی جادویی رو از زبان یونا بشنوه بیش از حد آزار دهنده بود اما چیزی به روش نیاورد.
هیونجین ازش فاصله گرفت و یکی از پسر ها دست هیونجین رو گرفت و با خودش برد.
یونا حس خوبی نداشت! از اینکه الفای موردعلاقهش به همین راحتی اون رو در انبوهی از جمعیتی ناشناخته رها کرده بود خوشش نیومد، هرچند بنظر میرسید اینکه یونا چه حسی داره یا از چه چیزی خوشش نمیاد خیلی هم براش اهمیتی نداشت.
هیونجین هر بار بیشتر از قبل گیجش میکرد، اگه اون دوستش داشت پس چرا بعد از گفتن اون جملهی به اصطلاح "دوستت دارم" تنهاش گذاشت!؟
هیچکسی رو نمیشناخت و اولین بار بود که به یک پارتی اومده بود. ایدهای نداشت باید چیکار کنه یا اینکه با کی حرف بزنه..!
همونجا منتظر هیونجین بود اما بعد گذشت دقیقایقی هم نتونست هیونجین رو ببینه و این حوصله سر بر بود.
گوشیش رو تو دستش گرفت و تو مسیج ها رفت. خیلی یهویی دلش میخواست پیام هایی که از نامجون دریافت کرده بود رو بخونه پس رفت تو قسمت مسیج های بلاک شده و بالاخره بعد یک ماه اونها رو خوند.
" _یونا من نگرانتم تو کجایی؟
_میدونی نمیتونم برگردم بوسان اونوقت گذاشتی رفتی؟
_هوسوک گفته همه جا رو دنبالت گشته اما نتونسته پیدات کنه، تو کجایی؟
_میدونی با فرار کردنت از خونه چه حسی به ما دادی؟
_لطفا برگرد.
_ميخوای چیکار کنی؟ میترسم آسیب ببینی. تو نباید به بقیه اعتماد کنی تو اون شهر کسی نیست که بتونی بهش اعتماد کنی اون ها خوب نیستن. گول ظاهرشون رو نخور!
_دلم برات تنگ شده خواهر کوچولو
_میدونم تنها نیستی. هوسوک به من گفته با یه الفا آشنا شدی اما یونا همهی الفا ها مثل من و هوسوک مهربون نیستن اون ها فقط عوضی های متظاهر هستن.
_مجبورم نکن برگردم...خواهش میکنم با من تماس بگیر!"
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...