قبل اینکه جسمش زمین سرد سالن رو حس کنه، بینیش رایحهی چوب خیس رو حس کرد.
با احساس دست های هیونجین دور کمرش آسوده خاطر نفس عمیقی کشید.
نمیدونست اگه هیونجین نبود چه اتفاقی ممکن بود براش بیفه.
-سولگی معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟-اوپا من قصد بدی...
هیونجین اجازه نداد سولگی جملهش رو تموم کنه و صداش رو بالا تر از قبل برد.
-قصدت اصلا مهم نیست. اگه من نبودم یونا آسیب میدید و تو میدونستی که اون بارداره.با دیدن صورت یونا متوجه حال بدش شد. دستش رو گرفت و بهش کمک کرد به حیاط پشتی عمارت بره.
به آرومی یونا رو روی صندلی نشوند و خودش روی صندلی کنار امگا نشست.
-الان بهتری؟سری به نشونهی جواب مثبت تکون داد و گفت:
-چوب خیس همیشه حالم رو خوب میکنه!-قهوه چی؟
هیونجین پرسید و یونا با لبخند بزرگی روی صورتش گفت:
-بهش معتاد شدم.نگاهش رو از مردمک های مشکی هیونجین گرفت و به گردنش داد.
-چرا تو هیچ مارکی روی گردنت نداری؟هیونجین دستی به گردنش کشید و به سادگی جواب داد:
-من یه آلفای نر و برادر جونگکوک هستم. بنظرت با این همه ابهت اگه یجی مارکم کنه باعث تمسخر مردم نمیشم؟یونا با فکر اینکه جونگکوکی که هیونجین بزرگش کرده بود حالا توسط اون مارک شده بود، لب هاش رو جمع کرد و پرسید:
-یعنی آبرو ریزی میشه و بقیه به تو میخندن؟ولوم یونا انقدر زیاد بود که فرقی با فریاد زدنش نداشت و با کارش هیونجین رو متعجب کرد.
-آره اما من که قرار نیست به همسرم همچین اجازهای بدم پس این واکنش تو برای چیه؟یونا که تاحالا نگاهش به گردن هیونجین بود ناخواسته به یاد چند ماه پیش زمانی که اون دو با هم بودن افتاد.
بخاطر نزدیکی هایی که با هم داشتن احساس تاسف میکرد! اون و هیونجین از اولش هم یه اشتباه بزرگ بودن!
فکرش رو یک باره به زبون اورد و موضوع بحث خیلی سریع عوض شد.
-هیونجین خوشحالم که چیزی به اسم "ما" بیشتر از حدش جلو نرفت...
حتی الان که ناخواسته یاد قبل افتادم احساس بدی نسبت به خودم و کار هایی که انجام دادم، دارم.-متاسفم، بخاطر همه چیز واقعا متاسفم!
تاسف خوردن هیونجین دردی رو ازش دوا نمیکرد. لبخند محوی زد و به کاری که یکم قبل بخاطر حسادت و ترس از دست دادن جونگکوک انجام داده بود، اعتراف کرد.
-من یک ساعت پیش یه کاری کردم...-چی کار کردی؟
هیونجین پرسید و منتظر موند یونا ادامه بده اما با چیزی که یونا گفت با مردمک های گشاد شده از روی صندلی بلند شد و فریاد زد.
-تو چی کار کردی!؟
شما ها دیوونه شدید؟
هیونگ چطور همچین اجازهای بهت داد. اون پاک عقلش رو از دست داده!
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...