با حولهای که دورش پیچید، از حموم بیرون اومد و متوجه تنها بودنش تو اتاق شد. آسوده خاطر نفسش رو بیرون داد. نگاه کوتاهی به اتاق انداخت. تم اتاق طیفی از رنگ بنفش بود اما یونا اسم اون رنگ رو بخاطر نمیاورد. چشمش به لباس هایی که روی تخت به صورت مرتبی گذاشته شده بودن افتاد. قطعا جئون جونگکوک با اون قد و هیکل لباس دخترونه به تن نمیکرد.
بولیز گشاد و شلوار کوتاهی که روی تخت بود رو برداشت و از ترس اینکه هر لحظه در به دست صاحب اتاق باز بشه به تن کرد.
رو تخت نشست و با حوله موهای خیس و نم دارش رو خشک کرد.
جونگ کوک بعد از در زدن، وارد اتاق شد و نگاه متاسفی به یونا انداخت. اون دختر با موهای پرپشتی که بلندیش به نزدیکی های کمرش میرسید چطور فکر میکرد با یه حوله میتونه خشکشون کنه؟
-با حوله که نمیشه!مچ دستش رو گرفت و اون رو روی صندلی نشوند. وقتی واکنشی از دختر ندید لب هاش کش اومدن و مثل همیشه صورتش رو به لبخند مهمون کردن لبخندی که جونگکوک فقط برای دختری که اون رو غریبهی بدجنس خطاب میکرد، میزد.
سشوار رو روشن کرد و آروم و با احتیاط انگشت هاش رو لای موهای یونا فرو برد و سعی کرد با باد متوسط سشوار موهاش رو خشک کنه.
یونا از تو آینه قدی رو به روش حرکاتش رو زیر نظر داشت. چیزی نگفته بود اما توجه های جونگ کوک براش عجیب بودن و نمیدونست باید چه واکنشی بهشون نشون بده چون اون بهش صدمه نمیزد که بخواد پسش بزنه!
همیشه بهش گوشزد میشد که جواب مهربانی قطعا مهربانی باید باشه اما جونگکوک با وجود اینکه مراقبش بود اما خوب نبود. هنوز هم ترس و استرسی که بخاطر برادرش تو حیاط مجبور به بوسیدنش شد رو به یاد داشت. و مهم ترین قسمتش اونجایی بود که یونا و هیونجین باهم بودن و برادرش به راحتی حرف از مالکیتی که هرگز وجود نداشت و نخواهد داشت میزد.
وقتی از خشک شدن موهای دختر مطمئن شد سشوار رو خاموش کرد و از تو آیینه به یونا نگاه انداخت. لب هایی که به آرومی باز و بسته میشدن و چشم های مضطربش از حرف های ناگفتهای که براش آزار دهنده بودن، میگفتن.
-چیزی میخوای به من بگی؟آروم سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و گفت:
-نامجون اوپا کجاست؟ باهاش چیکار کردی؟لبخند محوی زد و سعی کرد با لبخندش حسی مثل اطمينان رو به دختر منتقل کنه.
-بهش سخت نمیگیرم نگرانش نباش. وقتی مطمئن بشم با آزاد شدنش آسیبی به تو نمیرسه میذارم که بره.ابرو هاش بالا رفت و بهت زده به مرد مقابلش چشم دوخت. شخصی که بهش آسیب زده بود خودش بود اونوقت دربارهی برادرش اینجوری حرف میزد. اون هنوز هم دلتنگ تنها عضو خانوادش بود. حتی نتونسته بود یه دل سیر اون رو تو آغوشش بگیره.
-بره؟ اون تازه اومده. برادرم هیچ وقت به من آسیب نزده و نمیزنه.
مگه اینکه دربارهی خودت باشه!ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت که یونا با شجاعتی که یکباره پیدا کرده بود سوال بعدیش رو مطرح کرد.
بهرحال اون نمیتونست مدت زمان زیادی رو ساکت بمونه بیاینکه دلیل اتفاقات اطرافش رو بدونه.
-تا کی اینجا میمونم؟ من از اینکه اینجام خوشحال نیستم. دوست ندارم با غریبه ها یه جا بمونم.
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...