یونا رو به خونهی ییرن رسوند و بسرعت به طرف جایی که نامجون رو زندانیش کرده بودن، روند. بخاطر مسافت کمی که وجود داشت تو کمتر از چند دقیقه به مکان مورد نظر رسید.
وارد خونهی متروکهای که ازش بعنوان زندان استفاده میکردن، شد.
یونجون وقتی متوجهی ورودش شد، مکالمهی بینشون رو با دستپاچگی شکست و تو سکوت بهش خیره شد.
ابرویی بالا انداخت و نامجون رو مخاطب قرار داد.
-هیونگ چه خبرها؟ اوضاع چطوره؟ اینجا به تو خوش میگذره؟نامجون حتی نگاهش هم نکرد و سعی داشت نادیدهش بگیره. دلش میخواست یکم رو اعصابش راه بره. هنوز هم بخاطر اون چند سالی که یونا رو پنهان کرد، ازش عصبانی و ناراحت بود.
نامجون یه زمانی براش شخص مهمی بود اما بعد از اتفاق هایی که بین پدر هاشون افتاد همه چیز خراب شد و حالا تو همچین موقعیتی مقابل هم ایستاده بودن.
دستش رو به میله های زنگ زده رسوند و به آرومی لمسشون کرد.
-دلم میخواست بیشتر از این، اینجا نگهت دارم اما به خواهر کوچولوت قول دادم که آزادت کنم...از اینکه نامجون رو میخواست آزاد کنه ناراضی بود. میترسید که نکنه بعد از آزاد شدنش کاری کنه. بههرحال اون آلفای از خود راضی قسم خورده بود اون دوتا رو از هم دور نگه داره و تا چند وقت پیش هم خوب کارش رو انجام داده بود...
نفسش رو کلافه بیرون داد و اضافه کرد:
-من همیشه سر قولم میمونم! هیونگ بیا این کشمکش بینمون رو تمومش کنیم. بخاطر آرامش یونا هم که شده بهتره کاری نکنی که...نامجون قهقههای زد و باعث شد جونگکوک جملهش رو ادامه نده و بهت زده بهش خیره بشه. اینکه تو اون لحظه چه چیزی تو سرش بود رو فقط خودش میدونست.
با صدای موبایلش چشم از آلفای مرموز رو به روش گرفت و نگاهش رو به اسکرین گوشیش داد. وقتی اسم یونا رو روی اسکرین دید بلافاصله جواب داد اما با چیزی که شنید، ابرو هاش به هم گره خوردن.
-به موقعه اومدی بخاطر کاری که اون دفعه باهام کردی خیلی دلم میخواست ببینمت تا جبرانش کنم.بعد از شنیدن صدای مردی که به خوبی اون رو میشناخت؛ صدای عجیبی شنید و بعد سکوت مطلق بود...
یکباره دلش ریخت. اون مرد تو خونهی ییرن بود و اون دوتا توخونه بودن و این ترسناک ترین چیزی بود که میتونست برای جونگکوک اتفاق بیفته، در خطر بودن دوتا از عزیزانش...
سرش رو بطرف یونجون چرخوند و تقریبا فریاد زد:
-باید بریم!بطرف ماشینش دوید و منتظر یونجون موند تا اون هم بیاد.
یونجون به طرف خروجی رفت اما با چیزی که نامجون گفت؛ راهی که رفته بود رو برگشت.
-صبر کن!مطمئن بود اتفاق بدی افتاده و هرچه زودتر باید بره اما نامجون کارش داشت و باعث شد جونگکوک منتظر تو ماشینش، چشم به راه به اومدنش بمونه!
نامجون وقتی دید یونجون به طرفش برگشت، ادامه داد.
-این در لعنتی رو باز کن بعد هر کجا که میخوای برو...
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...