21 ↝شرط برگشتن

881 164 43
                                    

دست های کوچکش رو به طرف عروسک مورد علاقه‌‌ش برد و اون رو تو دستش گرفت.
به طرف زن برگشت و درحالی که بهش لبخند می‌زد، سمت پله ها رفت. با حس دست های زن درست روی پشتش اون هم درحالی که با تمام توانش اون رو به جلو هل می‌داد از روی پله ها افتاد...

چشم هاش رو باز کرد و بلافاصله روی تخت نشست. با چک کردن اتاق متوجه شد که تمامش کابوس بوده و هیچ زنی وجود نداره تا بخواد اون رو از جایی هل بده.
پلک هاش رو روی هم فشرد و عرق سردی که پیشونیش رو نمناک کرده بود رو با پشت دستش پاک کرد. نفس عمیقی کشید و به طرف درب اتاق رفت و بازش کرد. با دیدن اتاقی که توش بود و راه‌رو ناآشنا مطمئن شد که هنوز هم تو خونه‌ی کی‌هیون هستش.
انتهای راه‌رو به راه‌پله‌ای ختم می‌شد پس به طرفش رفت، باید قبل از بیدار شدن کسی از خونه خارج می‌شد.
وقتی به سالن رسید با دیدن اشخاصی که روی مبل نشستن و گرم صبحت هستن، شوکه شد. فکر می‌کرد نصفه شب یا نزدیک صبح باشه اما اشتباه می‌کرد!
دختر زیبا رویی به طرفش اومد و حالش رو پرسید:
-عزیزم حالت خوبه؟ مشکلی که نداری!؟

با اینکه از چشم های دختر مهربانی رو می‌شد دید اما با اخم ظریفی که روی پیشونیش نشسته بود، چند قدم به عقب برداشت و ازش فاصله گرفت.
-به من نزدیک نشو!

دختر برعکس چیزی که ازش خواسته بود عمل کرد و دست هاش رو تو دستش گرفت و به آرومی فشرد.
-نترس ما به تو صدمه‌ای نمی‌زنیم.

دستش رو با شدت از دست هاش بیرون کشید و فریاد زد:
-گفتم به من نزدیک نشو. من می‌خوام هرچه زودتر از این عمارت لعنتی برم. نمی‌خوام اینجا با شماها بمونم.

نامجون به طرفشون اومد و خطاب به دختر غریبه‌ای که یونا اسمش رو نمی‌دونست، گفت:
-لیپ، یونا الان حالش خوب نیست بهتره ازش فاصله بگیری و اذیتش نکنی.

لیپ بلافاصله در جواب حرف نامجون گفت:
-اما من فقط می‌خواستم مطمئن بشم که کاملا سالمه و مشکلی براش به وجود نیومده!

نامجون سری تکون داد و با این کارش باعث شد بخواد بیشتر مشکوک بشه. اون ها درباره‌ی یه چیزی که به اون مرتبط بود حرف می‌زدن. وقتی فقط بی‌هوش شد چه مشکلی می‌خواست براش به وجود بیاد؟
زیر چشمی به افرادی که هنوز هم روی مبل نشسته بودن نگاه کرد و در آخر روی چهره‌ی مردی ثابت موند. نمی‌دونست اون مرد رو کجا دیده بود که انقدر آشنا به نظر می‌رسید و البته برای یونا ترسناک بود جوری که با دیدنش بی‌هوش شد!
کی‌هیون خطاب به نامجون گفت:
-یونا رو بیار اینجا، نذار انقدر سر پا باشه.

نامجون تایید کرد و بلافاصله بازوش رو گرفت و اون رو به سمت مبل هدایت کرد. پیش دختر مو نارنجی که اسمش سانا بود نشست و بهشون خیره شد.
-الان چی می‌شه؟ من باید تا آخر عمرم اینجا زندانی باشم؟

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Where stories live. Discover now