هوسوک کمی روی مبل جا به جا شد و نیم نگاهی به یونجون انداخت.
-این چیه؟گفت و به ماگ روی میز اشاره کرد. یونجون خجالت زده دستش رو به پشت گردنش رسوند و درحالی که نمیدونست باید چیکار کنه به آرومی خندید!
-هیونگ، اگه از قهوهت خوشت نیومد میتونم عوضش کنم!با تاسف سری تکون داد و مخالفت کرد.
-نیازی نیست چون هرچقدر هم عوض بشه توی مزهش تغییری ایجاد نمیشه.سرش رو روی دستهی مبل گذاشت و پاهاش رو دراز کرد.
-ببخشید که تو پر قو بزرگ شدم و حتی همچین چیز سادهای رو هم بلد نیستم!هوسوک کوتاه خندید و بلافاصله از خودش دفاع کرد. اون یونجون رو تو پر قو بزرگ کرده بود اما درست کردن یه قهوه اون هم با کمک قهوه ساز کار سخت و دشواری نبود!
-بهانه نیار. تو فقط باید یه دکمه رو میزدی تا یه قهوهی خوب تحویلم بدی. اصلا توش چی ریختی که همچین مزهای داره!؟یونجون به ساعت مچیش نگاه کوتاهی انداخت و با سوالی که پرسید بحثشون رو به جا دیگهای کشوند.
-نیاز بود امروز جشن بگیرن؟ از صبح تاحالا اینجایی و از همه چیز حتی رنگ دیوار هم ایراد گرفتی!-یااا، یونجونشی بیادبی نکن! بعد از مدت ها برادر بزرگت اومده تا بهت سر بزنه!
هوسوک گفت و همون موقع موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد. با دیدن اسم جونگکوک لبخندی زد و رو به یونجون گفت:
-حتما جونگکوک رو از عمارت بیرونش کردن و جایی برای رفتن نداره. مطمئنم میخواد پیش من بیاد!جواب داد و قبل از اینکه بتونه کلمهای رو به زبان بیاره صدای نگران و لرزان جونگکوک و همچین صدای گریه های بچهای رو شنید.
"هیونگ من تو دردسر افتادم و به کمکت نیاز دارم. لطفا هرچه سریع تو خودت رو به خونهی چانیول هیونگ برسون، اتفاق وحشتناکی برای من افتاده."
جونگکوک گفت و بعد از اتمام جملهش تماس رو قطع کرد.
هوسوک به سرعت از روی مبل بلند شد و یونجون با دیدن واکنشش نگران شد.
-هیونگ چیزی شده؟سرش رو به چپ و راست تکون داد و به سمت در رفت.
-نمیدونم اما فکر کنم اتفاق خوبی نیفتاده باشه. باید خیلی سریع خودم رو به خونهی چانیول برسونم.هردو با هم سراسیمه خونه رو ترک کردن و سوار ماشین هوسوک شدن. حسی مثل نگرانی و استرس به جونشون افتاده بود. هرچند هوسوک از اینکه تو اون لحظه خونهی یونجون بود خوشحال بود چرا که از خونهی یونجون تا خونهی چانیول راه زیادی نبود.
وقتی بعد از چند دقیقه به خونهی چانیول رسیدن از ماشین و پیاده شدن و سمت درب رفتن.
-نمیدونستم شما هم میاید!هوسوک و یونجون سمت منبع صدا چرخیدن و تونستن هیونجین رو با فاصلهی زیادی از خودشون ببینن.
وقتی هیونجین بهشون رسید ماجرا رو بهش گفتن و این باعث شد اون زودتر از هردوشون عمل کنه و زنگ در رو به صدا در بیاره.
-امیدارم چیزی نشده باشه!
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...