ییرن کمی بیشتر بهش نزدیک شد و بازوش رو گرفت.
-چانیول آروم باش...یونا تازه به این شهر اومده و واسه همین براش عجیب بوده...اون نمیخواست به جفتت بیاحترامی کنه!یونا که خودش رو پشت ییرن قایم کرده بود آروم سرش رو از پشت دختر بیرون اورد و به اخم های در هم مرد نگاهی انداخت. گفتن همچین چیز سادهای باعث عصبانی شدن اون مرد شد. به هیچ عنوان دنبال دردسر نبود پس بیمعطلی ازش عذرخواهی کرد.
-متاسفم....من نمیخواستم ناراحتتون کنم...ببخشید...به مردی که شکمش بالا اومده بود نگاه کرد و تکرار کرد.
-ببخشید...امیدوارم بچتون مثل خودتون خوشگل بشه!به آرومی خندید تا جو رو کمی عوض کنه...اگه یه الفا اون هم با اون قد و هیکل بهش حمله میکرد قطعا همونجا جلوی همه کشته میشد و مطمئن بود تو اون شهری کشته شدن یکی مثل اون، برای هیچکی اهمیتی نداشت.
با اینکه عذرخواهی کرده بود اما همچنان رایحه تلخ چانیول رو حس میکرد...این بو دیگه داشت اذیتش میکرد پس تصمیم گرفت از یه راه دیگه پیش بره.
با شجاعتی که نمیدونست از کجا اورده بود تو چشم های مرد خیره شد و گفت:
-ییرن دستش رو ول کن من از اون عذرخواهی کردم پس نیازی نیست انقدر کشش بده.
و در ضمن اون نمیتونه آسیبی بهم بزنه.چانیول به راحتی ییرن رو کنار زد و دستش رو روی گردن سفید یونا گذاشت و به راحتی آب خوردن فشردش.
-به عنوان یه تازه وارد زیادی دل و جرعت داری که رو به روی به الفا ایستادی و جفتش رو به سخره گرفتی.صورتش بلافاصله کبود شد و به سختی میتونست نفس بکشه. با صدایی که بزور از گلوش خارج میشد از تنها شانس باقیموندهاش استفاده کرد و گفت:
-تو نمیتونی کاری با من داشته باشی...الفا هیونجین اگه بفهمه داری دوستش رو اذیت میکنی حتما برات گرون تموم میشه.وقتی چانیول از الفا بودنش گفت، یونا هم برای معرفی شخصی که فکر میکرد قدرت خاصی داره از لقب الفا استفاده کرد. برای اون ها الفا کلمهی قدرتمندی بود اما برای یونا کلیدی برای نجات پیدا کردن از شخصی که شناختی ازش نداشت و با شدت گرفتن فشار دستش ممکنه جونش رو از دست بده!
چانیول دستش رو از روی گردن دخترک شجاع و سرکش برداشت و دو قدم به عقب برداشت.
-هیونجین!؟ ییرن این راست میگه؟ییرن نگران بطرف یونا رفت و بعد چک کردن گردنش اون رو در آغوش گرفت. با ابرو های در هم کشیدهش به چانیول خیره شد و گفت:
-اره، سه ساعته داشتم این رو بهت میگفتم...هیونجین اون رو پیش من گذاشت و از من خواست مراقبش باشم...یونا یه انسانه و برای اولین بار تو زندگیش یه امگای نر باردار دید...من انتظار ریکشن بیشتری ازش داشتم.
بهرحال بکهیون به هیج جاش نبود اما تو جوگیر شدی!رایحهی خنک الفا و قیافهی ذوق زدش نشون دهندهی خوشحال بودنش بود. خوشحالی که فقط با شنیدن اسم هیونجین به وجود اومد.
وقتی ییرن براش توضیح داد آروم گرفت و برعکس تصورشون خوشحال هم شده بود.
بیهیچ اطلاعی به یونا نزدیک شد و لپش رو کشید. بی توجه به قیافهی بهت زدهی دختر گفت:
-برای هیونجین خوشحالم، بعد اتفاقی که افتاد شبیه یه گرگ پیرِ رو به مرگ بود اما حالا واسه خودش یکی رو پیدا کرد...مهم نیست یونا یه آدم معمولی هست یا نه، مهم اینه که میتونه باعث خوشحالی هیونجین بشه.
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...