23↝تنهام بذار

906 161 54
                                    

جونگ‌کوک پرسید و به یونا که به تخت رسیده بود و بيشتر از این نمی‌تونست عقب بره، نزدیک شد. دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند.
یونا با ولوم ضعیفی "من از تو فرار نمی‌کنم و لطفا اینجوری بغلم نکن" رو گفت و جونگ‌کوک رو برای دونستن جواب‌هایی برای سوالاتش مصمم تر کرد.
دست هایی که روی سینه‌ش به قصد هل دادنش نشستن رو پشت کمر دختر جمع کرد. وقتی از خلع صلاح شدنش مطمئن شد، تو چشم هاش زل زد. یه چیزی درست نبود. فکر اینکه نامجون دلیل کینه‌ای که ازش به دل گرفته رو به یونا گفته باشه و اون به این دلیل ازش فرار می‌کنه باعث شد تَه دلش بلرزه.
آب دهنش رو قورت داد و با تردید پرسید:
-چیزی شده؟ نامجون هیونگ چیزی گفته که از من دوری می‌کنی؟

یونا درحالی نفسش رو حبس کرد و پلک هاش رو محکم روی هم فشرد، پرسید:
-چی باید به من می‌گفت!؟

اونقدر عاقل بود که داستان هایی که کی‌هیون براش تعریف کرده بود رو باور نکنه اما وقتی جونگ‌کوک اون جمله رو گفت، حس کنجکاویش بهش غلبه کرد و باعث شد اون سوال رو ازش بپرسه. هرچند جونگ‌کوک خیلی سریع رد کرد و باعث کنجکاو تر شدنش نسبت به گذشته‌ای که به جز اون همه ازش با خبر بودن، شد.
-نه چیز مهمی نبود.

جونگ‌کوک خواست پک آرومی به لب های کوچک دختر بزنه اما یونا با عقب بردن سرش مانع از لمس کردن لب هاشون بعد از مدت طولانی شد.
و این حس رو به جونگ‌کوک داد که شاید داشت تند پیش می‌رفت و با این کارش یونا رو تحت فشار می‌گذاشت. با گفتن جمله‌ی "باشه تو استراحت کن!" از اتاق خارج شد و دختر رو تنهاش گذاشت.

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

لیپ با دیدن اتاق خالی یونا سراسیمه به سمت سالن دوید. یونا از اتاقش بیرون نمی‌اومد و تمام اون سه هفته رو تو اتاقش گذرونده بود اما حالا اونجا هم نبود. افکار منفی مثل رفتنش از عمارت رو پس زد و با فرضیه‌ای مثل پذیرفتن وضعیت و قالب شدن جادو بهش ‌و پایان بی‌قراری و حسی که به جونگ‌کوک داشت به سمت سالن دوید، دوید چون از فرضیه‌ای که برای آرامش خودش ساخته بود مطمئن نبود.
-یونا تو اتاقش نیست.

رو به کی‌هیون که تنها تو سالن نشسته بود گفت و باعث شد با مردمک های گشاد شده از روی مبل بلند بشه.
-یعنی چی که نیست!؟

لب بالاییش رو به دندان گرفت و با نگرانی گفت:
-اگه یونا به هر طریقی از من دور بشه و من نتونم بهش دسترسی داشته باشم، اون از کنترل خارج می‌شه.
قبلا هم گفتم، اون ممکنه خطرناک بشه!

سرش رو به چپ و راست تکون داد و مخالفت کرد.
-نه، اون جایی نرفته و کاری نمی‌که. یونا نمیتونه خطرناک بشه اون فقط یه دختر کوچولوی احساساتیه!

کلافه تر از همیشه اسم جکسون رو فریاد زد و وقتی اون بالاخره از اتاقش بیرون اومد و تو دید راسش قرار گرفت، گفت:
-همه جا رو خوب بگرد، کل عمارت و اطراف عمارت، هرجایی که یونا می‌تونه رفته باشه.

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Where stories live. Discover now