از چند روز پیش که تو خونهی چانیول چشم باز کرده بود احساس بهتری داشت و حس های بدش از بین رفته بود. بیتفاوت تر و خندون تر از قبل شده بود هرچند دیدن چهرهی شخصی هنوز هم براش آزار دهنده بود!
نفسش رو با صدا بیرون داد و وارد اتاق شد.
-زود آماده بشو، باید به جشن تولد دوستم بریم.جونگکوک درحالی که آستین پیراهنش رو تا میزد گفت و از کنارش رد شد.
-این ها رو بپوش.به پیراهن صورتی که از قبل براش آماده کرده بود، اشاره کرد و درنهایت اتاق رو ترک کرد.
وقتی از رفتن جونگکوک مطمئن شد به طرف کمد لباس هاش رفت و پیراهن مشکی کوتاهی رو از بین لباس هاش انتخاب کرد.
رنگ صورتی جذابیت قبل رو براش نداشت! هیچ وقت فکرش رو نمیکرد به همچنین چیزی اعتراف کنه اما رنگ موردعلاقهش دیگه مورد پسندش نبود.
پیراهن مشکی که از پشت کمی باز بود و دامن نیم کلوش و نسبتا کوتاهی داشت رو به تن کرد. بخاطر جنس خوب موهاش چند دقیقهای رو صرف سشوار کشیدنش کرد و با آرایش کم و رژ زرشکی خوشرنگش بالاخره آماده شد.
بخاطر سرمای فصل پاییز، کت مشکیش که قدش بلند تر از پیراهنش بود رو به تن کرد.
نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد. جدیدا از دیدن چهرهی جونگکوک حس بدی پیدا میکرد و تو چند روز گذشته اونقدر سعی در پس زدن حسش داشت که از این کار هم خسته شده بود. دیگه چیزی رو پس نمیزد و تمام حس ها و صدا های تو سرش رو پذیرفته بود.
یونا خبر نداشت با تسلیم شدن در مقابل اون حس و صدا درواقع در مقابل جادو قدرتمندی مثل جادوی سیاه سر خم کرده بود و اون هم با سخاوتمندی تمام وجودش رو در بر و کنترل بدنش رو در دست گرفت.▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
پشت سر جونگکوک وارد ساختمون شد و بعد از دادن کتش به شخصی که جلوی در بود به سمت دختری که تولدش بود برای گفتن تبریک به راه افتادن.
با دیدن سانا زودتر از جونگکوک خودش رو به دختر رسوند و اون رو در آغوش کشید.
تو مدتی که خونهی کیهیون بود با دختر مو نارنجی دوست شده بود و بنظرش اون خوش قلب ترین شخصی بود که تا به حال ملاقاتش کرد.
به چشم های متعجب جونگکوک اهمیتی نداد و با جفت سانا یعنی جکسون احوالپرسی کرد.
-شما ها چطور با هم آشنا شدید؟سانا دستش رو روی شونهش گذاشت و در جواب سوالی که جونگکوک پرسید، گفت:
-زمانی که پیش تو نبود، درواقع پیش ما بود!خندید و با اشارهی جکسون ازشون دور شد و به طرف بقیهی مهمان ها رفت.
-پس نامجون باعث اون آشنایی شده؟جونگکوک پرسید و یونا درحالی که هیچ علاقهای به جواب دادن به سوالش نداشت،
جواب داد.
-آره، بجای سوال پرسیدن برو پیش اون هایی که همش دارن صدات میزنن!گفت و به آلفا هایی که بنظر میرسید از دوستان نزدیک جونگکوک باشن، اشاره کرد. جونگکوک سرش رو به اطراف چرخوند و بعد از پیدا کردن هوسوک و ریوجین، بهشون اشاره کرد و رو به یونا گفت:
-تا من برگردم، پیش اون ها برو!
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...