یونا یک ماه رو با آرامش کنار ییرن گذروند. هیونجین تقریبا هر روز به دیدنش میاومد و هر دفعه با استفاده از کادویی یا خوراکی های خوشمزه سعی میکرد خوشحالش کنه.
هیونجین رفتار خوبی باهاش داشت و یونا تو این مدت به این نتیجه رسید که اون واقعا دوستش داره و بهش اهمیت میده!
با صدای شکسته شدن چیزی دخترک از خواب پرید. ترسیده رو تخت نشست و تو خودش جمع شد.
ییرن تو اتاق نبود و همین باعث تشدید نگرانی یونا شد.
از روی تخت بلند شد و بطرف در رفت اما با صدایی که شنید نتونست حتی یه قدم هم برداره.
-دخترهی هرزه واسه چی اون رو فروختی؟ هرچی تو این خونه بود رو فروختی اگه به تو باشه حتی خودت رو هم میفروشی.خیلی زود صدای هقهق های دوستش کل خونه رو گرفت. با نفسی بریده از وهم و نگرانی، عرق سردی که روی پیشونیش نشست رو با دستش پس زد...
مرد بخاطر مست بودنش کاملا هوشیار نبود و به جز تا حد مرگ دختر همسر مرحومش رو کتک زدن، به چیز دیگهای فکر نمیکرد.
به ییرن حمله ور شد و حالا دخترکی که بعنوان مهمان وارد این خونه شده بود، شاهد کتک خوردن دوستش بود!با فریادی که مرد کشید، یونا لرزید و تو خودش جمع شد...اون هیچ وقت شاهد دعوا اون هم درست چند تا پله پایین تر نبوده. با اینکه یک ماه پیش شاهد کشته شدن مردی تو جنگل بود اما از همچین دعوایی ترسید. دعوایی که قوی تر ضعیف تر رو میزد درحالی که ضعیف تر کاری از دستش بر نمیاومد...
بدترین قسمتش اونجایی بود که شخص ضعیف تر دوستش بود...ییرن..!
-پاشو با من بیا...کاری رو که سه سال پیش باید انجام میدادم رو الان انجامش میدم...میفروشمت مطمئنم یه الفا پیدا میشه تا بخواد از توی ضعیفه لذت ببره.یونا دستش رو جلوی دهنش گذاشت، صورتش کاملا خیس شد....خیس از اشک..!
نمیدونست از کی تاحالا انقدر ترسو شده بود.
اونقدر ترسو که جرعت نمیکرد پاش رو از در اتاق بیرون بذاره و دوستش رو نجات بده...
مرد یکباره شروع به خندیدن کرد. از ییرن فاصله گرفت و سمت شیشه سوجوی ارزون قیمتش رفت. با سرکشیدن مقدار زیادی از نوشیدنی بیرنگ، افکار شومی به سرش حجوم آوردن. افکاری که باعث میشد بخواد به تنها وصیت همسرش که مراقب از تنها دخترش بود، پشت کنه و بهش دست درازی کنه!
-این همه سال خرجت کردم...حق دارم قبل اینکه بفروشمت مزهت رو بچشم امگا کوچولو!مرد از بازوی دختر گرفت و بیهیچ ملاحظهای روی مبل پرتش کرد. بیاینکه وقت رو هدر بده خودش رو روی دخترک انداخت و سعی کرد لباس هاش رو پاره کنه!
ییرن، دختری که خوب میدونست قرار نیست کسی به کمکش بیاد، امیدی برای نجات یافتن نداشت...حتی از مقاومت هم خسته شده بود.
تو سه سال گذشته اون مرد به روش های مختلف آزارش میداد. خجالت میکشید...
خجالت از گفتن حقیقت تلخ زندگیش!
یونا سعی کرد به خودش بیاد و روز های سخت تر زندگیاش رو به یاد بیاره. باید ترس رو کنار میذاشت؛ حتی اگه اون یه آدم معمولی بود و اون مرد یه بتای قدرتمند...!
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...