20↝پنهانش‌ کن!

963 168 66
                                    

تاپ مشکی و دامن طلاییش رو که بلندی تا روی زانو هاش بود رو تو تنش مرتب کرد. با حس کردن رایحه‌ی قهوه‌ متوجه جونگ‌کوک که پشت سرش ایستاده بود، شد. بی‌توجه بهش از کنارش رد شد و از روی تخت کیفش رو برداشت. بخاطر دیشب جو سنگینی تو اتاق حاکم بود و می‌تونست حس کنه که به همون اندازه‌ای که برای خودش اذیت کنندست اون رو هم آزار می‌ده!
-من آماده شدم، بنظر می‌رسه تو هم آماده‌ای پس بریم...

با برخورد دست جونگ‌کوک با پوست حساس قفسه‌ی سینه‌ش شوکه بهش خیره شد. جونگ‌کوک به آرومی تاپش رو به سمت بالا هل داد تا قسمت کمتری از خط سینه‌ش در معرض دید قرار بگیره.
یونا قدمی به عقب برداشت و دست جونگ‌کوک رو پس زد.
-قبل از اینکه بخوای لباس من رو درست کنی بهتره یه نگاهی به آینه بندازی!

گفت و به طرف در رفت اما با در آغوش کشیده شدن توسط جونگ‌کوک، متوقف شد. چند ثانیه‌ای رو همونجوری موندن تا بالاخره جونگ‌کوک به حرف اومد.
-باشه حق با توئه! فقط تمومش کن دیگه اینجوری نباش این واقعا اذیتم می‌کنه.

دلش می‌خواست زمان بیشتری رو در آغوش الفا‌ی سرکشش بمونه و از رایحه‌‌ش لذت ببره اما همیشه نمی‌تونست به حرف دلش گوش بده پس ازش فاصله گرفت و باهاش چشم تو چشم شد.
-من نمی‌خواستم این جمله رو از تو بشنوم. فقط می‌خواستم نشون بدم که من هم می‌تونم مثل تو باشم.

دستش رو به طرف دکمه های باز جونگ‌کوک برد و جز دو دکمه‌ی اول پیراهنش، بقیه رو بست.
جونگ‌کوک دستش رو دور کمر یونا حلقه کرد و اون رو به خودش نزدیک تر کرد.
-دشب شبیه جادوگر ها شده بودی، اون دیگه چه جور آرایشی بود و بهتره درباره‌ی لباس‌هات حرفی نزنم چون واقعا زشت بودن.

به آرومی خندید و درحالی که موهای کوتاه پشت گردن جونگ‌کوک بازی گرفت و از حرکات انگشت هاش بین موهای مشکیش کاملا راضی بود، گفت:
-من هم وقتی خودم رو تو آینه دیدم ترسیدم اما فکر کنم کاری که کردم ارزشش رو داشته چون تو یه چیزی رو فهمیدی!

-اینکه دکمه هام رو باید ببندم؟

جونگ‌کوک گفت و یونا با تکون دادن سرش به چپ و راست جواب منفی بهش داد و گفت:
-اینکه هرچیزی که به من می‌گی رو وقتی که خودت هم انجامش بدی و بهش پایبند باشی من هم انجامش می‌دم.

لبخندی زد و ادامه داد:
-از این به بعد تو آینه‌ی من هستی هرکاری انجام بدی من هم همون رو انجامش می‌دم یه جورایی تو الگوی من هستی. پس آقای الگو خوب حواست رو جمع کن.

جونگ‌کوک قبول کرد و پک آرومی به لب های یونا زد و ازش جدا شد.
-بهتره دیگه راه بیفتیم ناسلامتی برادر بزرگش هستم.

با کنجکاوی پرسید:
-هوسوک برادر بزرگ یونجون
بود و...

برای تند تر راه رفتن یونا دستش رو گرفت و با هم به طرف خروجی عمارت رفتن.
-اون و هیونجین دوست های صمیمی هم بودن پس اون پسر زمان زیادی رو پیش ما بوده! برادری هیچ ربطی به رابطه‌ی خونی نداره.

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Where stories live. Discover now