نامجون شوکه به پسر جوانی که تقریبا زیر دستش بزرگ شده بود نگاه کرد و از بین دندان های به هم فشردش غرید.
-یونجون داری چه غلطی میکنی؟یونجون دست یونا رو گرفت و اون رو بطرف خودش کشید.
-هیونگ، متاسفم که دارم این کار رو میکنم اما اون ریوجین و هوسوک هیونگم رو گرفت و در ازای آزادی اون ها باید شما دوتا رو بهش بدم.نامجون بطرفش رفت که یونا رو ازش دور کنه اما افرادی که همراه یونجون اومده بودن مانعش شدن و نذاشتن حتی دستش به یونا برسه. بعد کلی گلاویز شدن و زخمی کردن همدیگه در نهایت اون ها تونستن آلفای زخمی رو با خودشون ببرن و این یونا بود که با دیدن زخمی شدن برادرش دلش ضعف رفت و پاهای سستش توانایی تحمل وزنش رو از دست دادن و میخواستن باعث سقوطش بشن. هرچند که یونجون مانعش شد و اجازه نداد روی زمین بیفته.
قطعا یونجون شخصی نبود که راضی به لو دادن نامجون هیونگ دوستداشتنیش و یونایی که با وجود دادن لقب "دردسر" بهش همیشه مثل دوست و حتی برادر بزرگتر مراقبش بود.
اون میتونست خیلی وقت پیش جای اون دوتا رو به الفایی که زیر دستش بود بگه و حتی وقتی که یونا به راحتی تو شهر و نزدیکش میچرخید اون رو تحویلش بده اما اون هیچ کدوم از این کار رو نکرد...
ولی پای مردی وسط بود، که اون رو بزرگ کرده!
زمانی که فقط یه پسربچهی کوچک بود که جایی برای موندن نداشت و از گرسنگی و سرما به خودش میلرزید، هوسوک کسی بود که اون رو به سرپرستی گرفت و براش حکم برادر بزرگترش رو داشت.
هرچند ته دلش اسم همسر برادرش، دختری که هنوز هم یونجون با وقاحت کامل حس هایی بهش داشت، فریاد زده میشد. اشتباه بود ولی یونجون نتونست حسی که به ریوجین داشت رو تو وجودش بکشه و دفن کنه!
دستش رو پشت کمر یونا برد و اون رو به خودش تیکه داد. اونقدر از کاری که انجام داده بود شرمسار بود که حتی جرعت نگاه کردن به چشم های معصوم دختر رو هم نداشت.
-هیچی تنت نیست اونوقت میخوای رو زمین هم بشینی؟▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
از ماشین پیادشون کردن و یونا با دیدن عمارت آشنایی که چند بار واردش شده بود، اخم هاش رو تو هم کشید و از یونجون پرسید:
-چرا اینجا اومدیم؟یونجون جوابی بهش نداد. مطمئن بود شخصی که دنبالشونه دشمن خانوادگیشونه اما عمارتی که مقابلش بود چیز دیگهای میگفت. اون هیچ انرژی منفی از این عمارت و دونفر از کسایی که اونجا زندگی میکردن دریافت نکرده بود و این بیشتر به سردرگمیش میافزود.
یونا دستش رو از دستش بیرون کشید و بطرف نامجونی که بزور از ماشین پیادهش کرده بودن رفت و دست هاش رو دور کمر برادرش حلقه کرد.
چون تو حیاط عمارت بودن چیزی به یونا نگفتن و تنها به حلقه زدن دور نامجون اکتفا کردن و منتظر الفا ایستادن...
یونا اجازه داد اشک هاش پیراهن خاکی و پارهی برادرش رو خیس کنه. اون از تمام کار هایی که انجام داد، پشیمون بود و با فکر اینکه اگه از خونه فرار نمیکرد اینطور نمیشد بیشتر از قبل احساس بدی پیدا کرد. هیچ وقت دلش به غمگین دیدن برادرش راضی نمیشد چه برسه به اینجوری کتک خوردن و آیندهی نامعلومی که جلوشون قرار داشت!
-ببخشید که از خونه رفتم و بخاطر من به اینجا برگشتی. تو بخاطر من زخمی شدی.
اوپا متاسفم که دونسنگ خوبی نبودم.
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...