بعد از رفتن خواهرش روی تخت نشست. شوهوا رو خوب میشناخت و میدونست یه جای کار میلنگه. اون دختر با رفتار های بیادبانه و پرخاشگرانهش هرگز هیچ دوستی نداشت و حالا چطور میگفت دوست نداشتهش دوستدختر نامجون از آب در اومده و وقتی به خونشون رفته یونا رو دیده!؟
جونگکوک به همه سپرده بود به نامجون خونه ندن پس اون نمیتونه خونه خریده باشه و دربارهی هتل هم این امکان پذیر نبود. فرض رو بر دو چیز گذاشت یا شخصی به نامجون کمک میکنه یا شوهوا دربارهی اینکه نامجون، یونا رو با خودش برده دروغ میگفت.
دستش رو به سمت جیبش برد و موبایلش رو ازش در اورد. نفسش رو با صدا بیرون داد و پلک هاش رو روی هم فشرد. نمیتونست مثل شخص ضعیفی تو اتاقش بمونه و دست روی دست بزاره از طرفی هم از اطرافیانش مطمئن نبود پس به شخص مورد اعتمادش زنگ زد. جونگسوک تنها شخصی بود که میتونست تو این شرایط همه چیز رو به خوبی مدیریت کنه.
-به چند نفر بسپار شوهوا رو تعقیب کنن. ببینید خواهرم کجا میره و با چه افرادی ملاقات میکنه.
و چند نفر رو بذار تا جلوی خونهی هوسوک و یونجون کشیک بایستن.از روی تخت بلند شد و ادامه داد:
-کیم نامجون رو برام بیار. این دفعه واقعا دنبالش بگردید و مثل قبل تظاهر به گشتن دنبالش نکنید. من اون عوضی رو زنده میخوام!▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
جکسون خیلی سریع از ترس دیده شدن توسط کیهیون بشکهی بزرگ رو با کمک چرخ دستی از عمارت خارج کرد و با کمک کارگر ها اون رو وارد کامیون کرد. مسیجی با محتوای "از عمارت خارجش کردم" فرستاد و سوار کامیون شد.
اون دلرحم تر از چیزی بود که پیشنهاد اون رو رد کنه...▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
یونا پلک هاش رو از هم فاصله داد و به آرومی چشم هاش رو باز کرد. با دیدن اطرافش بلافاصله تو جاش نشست. با دیدن شوهوا و جکسون ابرو هاش رو به هم نزدیک کرد. مردمک هاش رو روی صورت دختری که دلخوشی ازش نداشت ثابت نگه داشت.
-معلوم هست دارید چیکار میکنید!؟جکسون که در حال رانندگی بود از آینه وسط نیم نگاهی به یونا انداخت و گفت:
-بالاخره بیدار شدی.از مردمک های یونا حسی مثل ترس و اظطراب رو خوند. اون دختر ازشون میترسید پس لبخندی زد و برای اطمینان خاطر دادن به دختری که تو خودش جمع شده بود، گفت:
-یونا، با وجود اینکه کیهیون به هیچ عنوان از کاری که کردم خوشش نمیاد اما من به شوهوا تو فراری دادنت کمک کردم. با وجود اینکه نمیشناسمت اما نتونستم اذیت شدنت رو ببینم.حلقهی انگشت هاش دور فرمون رو سفت تر از قبل کرد. چشم های منتظر یونا ازش میخواستن تعریف کنه که چطور از اونجا فراریش داد پس اون هم تعریف کرد.
-هر سال ما مقدار زیادی شراب برنج رو توی خونه درست میکنیم و تو بشکه میریزیم. اون ها رو توی انبار نگه میداریم و من چند روز این فرایند رو جلو انداختم و تو رو توی یکیاز بشکه ها جا دادم و از اونجا بیرون آوردمت.
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...