18↝اعتراف نصفه و نیمه

1K 178 84
                                    

یجی با یاد آوری چیزی با ولوم نسبتا پایینی گفت:
-من به بکهیون گفتم یه کاری انجام بده.

-می‌خوای چانیول هیونگ بیاد پوستمون رو بکنه؟

جونگ‌کوک گفت و یجی بلافاصله خندید.
-چیز سختی ازش نخواستم، اون متخصص پیدا کردنش بود و من...

حرفش رو قطع کرد و درحالی که سعی می‌کرد از نگاه دختر مقابلش، از درستی حدسش مطمئن بشه گفت:
-از اون خواستی برای تو خونه پیدا کنه؟

یجی تایید کرد و جونگ‌کوک ازش دلیلش رو پرسید:
-اما تو که می‌دونی مادرم دوست ندارم شما از این خونه برید و جای دیگه‌ای زندگی کنید.

یجی رد کرد و براش توضیح داد:
-نه این خونه برای یونجون و ییرن هستش! اون دوتا باید خونه‌ی خودشون رو داشته باشن.

جونگ‌کوک تو سکوت سری تکون داد و چیزی نگفت.
-بکهیون زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم خونه رو پیدا کرد‌. شما دوتا هم می‌تونید برید یسری تعمیرات کوچیکش رو انجام بدید.

جونگ‌کوک با بی‌تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت.
-ما دوتا؟
چرا فکر می‌کنی من کسی هستم که میرم خونه‌ی یونجون رو تعمیر می‌کنم؟
اصلا به من چه!

جونگ‌کوک گفت و یجی مردمک هاش رو تو کاسه چرخوند.
-تو و یونا باید برید و من مطمئنم این می‌تونه کمک بزرگی برای رابطتون باشه.

کمی از قهوه‌ش نوشید و ایده‌ی یجی رو رد کرد.
-یونا با من به اونجا نمیاد.

یونا درحالی که پله ها رو یکی دوتا رد می‌کرد وارد سالن شد و بی‌توجه بهشون شتاب زده عمارت رو ترک کرد. جونگ‌کوک صندلیش رو عقب کشید تا دنبالش بره اما با گرفته شدن مچ دستش توسط یجی متوقف شد.
-بذار بره!

بعد از شنیدن حرف یجی به طرفش برگشت و ازش پرسید:
-تو می‌دونی اون با این عجله داره کجا می‌ره؟

یجی لبخندی زد و گفت:
-درواقع این اون نقشه‌ی کوچولویی هست که با بکهیون کشیدم هست.

(چند دقیقه قبل)

بکهیون زبونش رو روی لبش کشید و لبش رو تر کرد. موبایلش رو برداشت و به یونا زنگ زد. بمحض جواب دادن یونا، شروع به فریاد زدن کرد.
-یونا بچه...بچه داره میاد.

یونا با لحن نگرانی ازش پرسید:
-تو کجایی؟ کسی پیشت نیست؟

چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و بلند تر از قبل جوری که چند لول طبیعی تر از حالت عادی بود، فریاد زد.
-نه هیچکی نیست. زود خودت رو برسون خواهش می‌کنم...

بلافاصه تماس رو قطع کرد و آدس خونه‌‌‌ای که قرار بود برای زوج جدید باشه رو براش فرستاد. مطمئن بود اونقدری جیغ و داد کرده که یونا باورش بشه و سریعا خودش رو به اونجا برسونه.
چانیول در حالی که پوکر فیس بهش خیره شده بود و گفت:
-معلوم هست دارید چیکار می‌کنید؟

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora