3 ↝کی تو جنگل کشته شد؟

1.1K 186 36
                                    

بی‌هدف تو جنگل راه می‌رفت. دلش نمی‌خواست به خونه برگرده. تعریف کردن اتفاقات اون هم برای هوسوک اشتباه بود. باید فکرش رو می‌کرد اینجوری می‌شه!
می‌ترسید اما از گفتن گفتن حقیقت، از اینکه  تو خونه زندانی بشه، می‌ترسید.
به دیدن بلک عادت کرده بود و دلش می‌خواست 24 ساعته کنارش باشه. اون بهش اهمیت می‌داد و هر روز به دیدنش می‌اومد. چیزی که یونا بهش نیاز داشت محبت و توجه بود.
صدای داد و فریاد های دو مرد اون رو به خودش اورد و حس کنجکاوی‌اش رو برانگیخت. بی‌هیچ فکری به طرف صدا های عجیب قدم برداشت.
مردی که زخمی بنظر می‌رسید، روی زمین افتاده بود و مردی که مو های قهوه‌ای رنگی داشت و سالم تر از اون بنظر می‌رسید سنگ بزرگی رو تو دستش گرفت تو یک لحظه با تمام توان به سرش ضربه زد. برای کشتن یه آدم اون روش زیادی خشن بود.

یونا دست هاش رو روی دهنش گذاشت و بیشتر خودش رو پشت درخت پنهان کرد. ترسیده بود اما حس کنجکاوی بیشتر از ترس وجودش رو پر کرد.
مردی که موهای قهوه‌ای داشت بعد از اینکه مطمئن شد اون مرده، فریاد کشید و روی زمین کنارش نشست.
-ببخشید هیونگ اما این حقت بود. نباید عشقم رو اذیت می‌کردی، نباید پشت سرمون نقشه می‌کشیدی. بخاطر حرص و طمع تو همه چیز به هم ریخت. متاسفم اما با مرگت به خیلی ها کمک کردم!

از روی زمین بلند شد و راهی رو که اومده بود، برگشت.
یونا تونست چهر‌ه‌‌ی شخصی که روی زمین افتاده رو ببینه اما این خیلی طول نکشید چون متوجه فردی شد.
یونا بیشتر از قبل خودش رو پشت درخت پنهان کرد و کمی بعد سرش رو بیرون اورد و مرد مو مشکی که بطرف جنازه رفت رو دید. نتونست چهره‌اش رو ببینه اما دید که جسد رو در آغوش کشیده!
خطر رو حس کرد و کمی از اونجا دور شد هرچند با صدایی که از دور و البته پشت سرش شنید بدون اینکه سرش رو برگردونه، با تمام توان دوید.
-تو کی هستی؟

انقدر دوید که دیگه وجود اون مرد رو پشت سرش حس نکرد.
یونا متوجه اینکه تو منطقه ممنوعه قدم برداشت نشد و همین‌طور به جلو حرکت کرد.
نمی‌دونست چند دقیقه بی‌وقفه می‌دوید. خسته شده بود اما رایحه هایی که حس کرد باعث شد بخواد بیشتر به جلو حرکت کنه و درنهایت از دور خونه های زیادی رو دید. اون کل جنگل رو دوید و در آخر به شهر رسید!

هوا رو به تاریکی می‌رفت، با فکر اینکه شاید می‌تونست تو اون شهر جای خوابی برای خودش پیدا کنه با وجود خستگی‌‌اش به راه افتاد و متوقف نشد.
وقتی بوی چوب نم‌داری به مشامش رسید به اطرافش نگاه کرد و تونست اون رو کنارش پیدا کنه!
-خوشحالم که پیدات کردم!

گفت و هیونجین بلافاصله اون رو در آغوش گرفت و با نگرانی مشهودی تو چهره‌ش پرسید:
-چی شده!؟ اینجا چیکار می‌کنی؟

خودش رو از آغوشش بیرون کشید. به چشم های مشکی‌اش خیره شد. با نفسی بریده لب باز کرد:
-هوسوک اوپا، فهمیده یکی پیشم بود. با هم بحث کردیم، من هم از خونه فرار کردم بعد یکی دنبالم کرد و کل راه رو دویدم و اتفاقی اینجا رو پیدا کردم. هیونجین من جایی رو ندارم که برم.

𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆Donde viven las historias. Descúbrelo ahora