دختر با پوزخند روی لبش به الفا چشم دوخت و گفت:
-پس بالاخره بخاطر میتت مجبور شدی به اینجا بیای و از من کمک بخوای؟جونگکوک سری به نشونهی تایید تکون داد و گفت:
-من مطمئنم تو از پس جادوی سیاه بر میای و بیاینکه آسیبی به یونا برسه بهش پایان میدی!لیسا با دیدن چهرهی جونگکوک به آرومی خندید و گفت:
-نمیدونم چرا هیچ وقت نمیتونم به این چهره نه بگم!-حتی اگه از تو بخواد شب رو باهاش بگذرونی؟
یونا با پوزخند روی لبش گفت و به دوست دختر لیسا چشم دوخت. معلوم بود حسابی عصبی شده و منتظر یه جرقهی کوچیک برای منفجر شدنه!
یونجون دستش رو به پشت گردنش رسوند و رو به دو جادوگر مقابلش گفت:
-لطفا بهش اهمیت ندید!
جدیدا چرت و پرت زیاد میگه!لیسا همراه جنی وارد اتاقش شد. راضی کردن دوست دخترش کار سختی بود اما درنهایت موفق شد.
لیسا باید هرجور شده دینش رو به جونگکوک ادا میکرد!
وقتی تایید و رضایت جنی رو گرفت از جونگکوک خواست تا یونا رو به اتاقشون بیاره.
جنی اخم هاش رو تو هم کشید و وقتی دید جونگکوک بعد آوردن اون دختر به اتاق، همچنان تو اتاق نزدیک لیسا ایستاده بود، غر زد:
-برو بیرون. هر وقت که تموم شد صدات میزنم تا بیای عشقت رو با خودت ببری!دلیل خاصی برای رفتارش نداشت، اون فقط از جونگکوک خوشش نمیاومد!
جونگکوک سری تکون داد و دستش رو روی شونهی لیسا گذاشت. با اطمینان و اعتمادی که به اون دختر داشت تو چشم های درشتش خیره شد و گفت:
-بهت اعتماد دارم!با خارج شدن جونگکوک از اتاق یونا با دیدن چهرهی جنی نتونست ساکت بمونه و نیش و کنایه بهش نزنه!
-چه دراماتیک، اشکم در اومد.جنی ابرو هاش رو بالا انداخت و درحالی که چشمش به کتاب توی دستش بود کلماتی رو بیان کرد که باعث شد یونا نتونه رو پاهاش بایسته! درحالی که دست های بسته شدهش رو بالا برد و روی سرش قرار داد، روی زانو هاش افتاد و جیغ بلندی کشید.
دردی که جنی بهش میداد بیش از حد بود. دستش رو سمت پای جنی برد و بهش چنگی زد که باعث متوقف شدن جنی شد. بیشتر بدنش رو روی زمین بطرف دختر کشید، اگه متوقف کردن جنی تنها با کشتنش بود پس باید انجامش میداد! این تنها چیزی بود که تو اون لحظه بهش فکر میکرد.
شاید هم یونا بهش فکر نمیکرد جادوی سیاهی که تو بدنش بود قصد رفتن نداشت!
لیسا، جنی رو عقب کشید و با گفتن کلماتی زیر لب دخترک رو به دیوار پشت سرش چسبوند. نیم نگاهی به دوست دخترش انداخت و پرسید:
-حالت خوبه؟وقتی تایید جنی رو دید هر دو با هم وردی رو که برای بیرون کشیدن جادوی سیاه و پلیدی که تمام دختر رو فرا گرفته بود رو خواندن.
این اولین بارشون نبود و بعد از چندیدن بار بیرون کشیدن جادوی سیاه از بدن افراد مختلف دیگه به جیغ و فریاد ها و یا خواهش و تمنا های شخصی که در حال زجر کشیدنه اهمیتی نمیدادن هرچند افرادی که بیرون از اتاق حضور داشتن مثل اون دو نبودن.
جونگکوک با شنیدن فریاد های یونا از خود بیخود شد جوری که به طرف اتاق یورش برد و میخواست اون دو جادوگر رو متوقف کنه؛ هرچند هوسوک و یونجون اونجا بودن تا جلوش رو بگیرن.
جونگکوک روی زمین نشست و هوسوک با دیدن حال بدش اون رو در آغوش کشید و یونجون به آرومی موها و کمرش رو نوازش میکرد.
با تمام شدن کارشون جنی بدن بیهوش یونا رو روی تخت گذاشت و با حس جادوی دیگهای رو به لیسا گفت:
-این دختر چیزی دربارهش به جونگکوک نگفته!؟
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Kurt Adamو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...