-پدرش کیه!؟
کلافه دستش رو لای موهاش برد و کمی بهمشون ریخت. از سوالات هیورین خسته و عصبی شده بود. چطور وقتی خودش هم نمیدونست هیورین از چه بچهای حرف میزد باید بهش جواب میداد؟
با وجود مخالفت های سرسختانهش هیورین همچنان با تاکید میگفت که اون بارداره. چیزی که یونا حس نمیکرد رو هیورین به خوبی وجودش رو حس میکرد!
خسته و کلافه از سوالات و توهین های هیورین صداش رو بالا برد و فریاد زد:
-چند بار دیگه میخوای بپرسی؟ من حتی باردار هم نیستم این اصلا ممکن نیست. تو چطور میپرسی پدرش...هیورین بطرفش حملهور شد و سیلی محکمی بهش زد که باعث شد دختر کوچولو رو زمین بیفته.
یونا کمی تو خودش جمع شد و به قطرات اشکش که رو زمین سقوط میکردن، خیره شد و آروم زیرلب گفت:
-من نمیدونم بچهای که تو میگی تو شکممه، پدرش کیه!رو زمین نشست و موهای مشکی دخترک رو تو مشتش گرفت و محکم کشید.
-معلوم نیست با چند نفر خوابیدی که نمیدونی تولهی تو شکمت مال کیه...هرزه کوچولو میدونم باید چیکارت کنم.سرش رو کمی چرخوند و با چشم های خیسش به جونگکوکی که تازه وارد عمارت شده بود و بنظر میرسید از چیزی خبر نداره، خیره شد. زیر لب جملهای که تو طول روز هزاران بار به زبون آورده بود رو تکرار کرد "من کاری نکردم..."
هیورین فریادی کشید و خواست دوباره به دخترکی که با وجود حامله بودنش ادعای بیگناهی میکرد حمله ور بشه اما هیونجین مانعش شد و اون رو نگه داشت.
-تو بارداری، چطور میگی کاری نکردی!؟دخترک همونطور که به جونگکوک خیره شده بود، دوباره تکرار کرد.
-قسم میخورم کاری نکردم.هیورین دست هیونجین رو به شونهی یونا رسوند. وقتی دست هیونجین به بدن یونا برخورد کرد خیلی سریع دست پسرش رو از دختر جدا کرد. نگاهش رو به هیونجین داد و پرسید:
-تو هم مثل من حسش کردی، درسته؟هیونجین درحالی که به زمین خیره شده بود سرش رو به آرومی تکون داد و تایید کرد.
با تایید هیونجین یکباره دلش ریخت. حرف های هیورین درست از آب در اومده بود و اون واقعا باردار بود.
درحالی که به یاد نمیآورد کاری کرده باشه!
به هیونجین نیم نگاهی انداخت. اون دو، چهار ماه پیش بیش از حد به هم نزدیک شده بودن. بخاطر افکار تو سرش دستش رو دهنش گذاشت و خطاب به هیونجین گفت:
-تو اون شب کاری با من کردی؟با دیدن چهرهی هیونجین حس کرد روح از بدنش خارج شده. اون پسر چیزی نمیگفت و تنها به جایی بین پله ها خیره شده بود. نگاه هیونجین رو دنبال کرد و به یجی که اشک توی چشم هاش حلقه زده بود، رسید...
این نباید اتفاق میافتاد. نباید اینجوری میشد.
هیونجین نباید بعد از همه چیز دوباره بهش آسیب میزد. هیونجین نباید پدر بچهای که ناگهانی سر و کلهش پیدا شده بود، میبود!
یونا از روی زمین بلند شد و به سمت هیونجین رفت اما با گرفته شدن کمرش توسط جونگکوک نتونست بهش نزدیک بشه.
-میخوای حروم زادهی توی شکمت رو گردن پسر من بندازی؟
YOU ARE READING
𝖌𝖗𝖊𝖘𝖊𝖆𝖑𝖆
Werewolfو آخرین صدایی که به گوش رسید متعلق به پیرزنی بود که گفت: سرنوشت همیشه کار خودش رو میکنه و شما دوتا وقتی کنار هم قرار بگیرید مرگ خیلی ها رو رقم میزنید پس هرگز حتی یک قدم هم به سمت این مرد بر ندار... ↝ʙᴏʏ×ɢɪʀʟ ↝ɢᴇɴʀᴇ: ᴅʀᴀᴍᴀ, ᴍʏꜱᴛᴇʀʏ, ꜱᴍᴜᴛ, ᴏᴍᴇɢᴀᴠᴇʀꜱ...