6

1.8K 266 19
                                    

تهیونگ: جیمین عزیزم چرا چیزی نمیگی خوبی؟
تهیونگ خیلی نگران شده بود.
ترس جیمین رو فقط خودش داشت احساس میکرد و این داشت دیونش میکرد.
با عصبانیت برگشت سمت بکهیون نگران و عصبی بود و کنترل چندانی روی کاراش نداشت.
تهیونگ: بهش چی گفتی؟ باهاش چی کار کردی؟
بکهیون دست پاچه با چشمای پر از اشک بخاطر سرزنش شدنش قدمی عقب رفت.
جیمین: تقصیر او...اون نیست الفا لطفا بهش... کاری نداشته باش.
تهیونگ با صدای همسرش برگشت و دستاشو قاب صورت همسرش کرد.
تهیونگ: خوبی؟
امگا آشفته و سر گردون زمزمه کرد.
جیمین: فقط بغلم کن.
تهیونگ با شنیدن خواسته امگاش بلافاصله اونو در اغوش گرفت. امگا با حس گرما و عطر الفاش اروم شد. و پلک هاشو بست.
تهیونگ با کم تر شدن رایحه امگاش نفس اسوده ای کشید و بوسه ای به شقیقه جیمین زد.
بکهیون هنوز به اون دو نگاه میکرد. اونا واقعا بهم وابسته شده بودن و سریع هم دیگرو خنثی میکردن و این باعث میشود نتونی جلوی چشم هاتو برای تماشاشون بگیری.
تهیونگ وقتی فهمید امگاش آروم شده با شرمندگي به دوست کوچولوش نگاه کرد‌
تهیونگ: متاسفم بکهیون فقط عصبی بودم.
بک لبخند بامزه ای زد و سرشو به چپو راست تکون داد.
بکهیون: نگران نباش درک میکنم تازه قند تو دلم اب شد اینطوری دیدمتون.
تهیونگ لبخندی زد و رو به جیمین گفت: میخوای بریم خونه؟
جیمین که خیلی دلش میخواست بره و فقط تو اغوش الفاش بخوابه اما ممکن بود بکهیون ناراحت بشه. اون پسر بخاطر اینکه میخواست راهنمایش کنه مقصر نبود.
جیمین: میشه نریم الفا بیشتر پیشه بکهیون بمونیم.
تهیونگ با لبخندی تایید کرد و کنار همسرش نشست. جیمین به وضوح لبخند خوشحال و ذوق زده بکهیونو دید و از اینکه پسر رو دلخور نکرده خوشحال شد.
بکهیون: من میرم سفارشارو بیارم شما یکم خلوت کنید.
و بعد رفت. زوج جوان با نگاهشون اون پسر شاد رو دنبال کردن و بعد نگاهاشون بهم گره خورد.
تهیونگ: چرا ترسیده بودی؟
جیمین اب دهنشو قورت داد و تو چشمای نگران و جدیه الفا خیره شد. نمیتونست الان چیزی بگه نه وقتی که زمانش نبود.
جیمین: فقط خیلی..خیلی دیر کردی همین؛  نگران شدم.
الفا با ابرویی بالا پریده به امگاش نگاه کرد. قابل باور نبود چون الفا گفته بود کجا میره و از اون گذشته زیاد هم دیر نکرده بود. مطمعا بود امگا یه چیزی رو ازش مخفی میکنه و این از رایحه خجالت زدش کاملا مشخص بود.
تهیونگ: نمیخوام چیزیو ازم مخفی کنی امگا باشه من الفا و همسر توعم.
جیمین با تردید به الفاش نگاه کرد چطور باور کرده بود میتونه با اون جواب ساده الفاش رو بپیجونه.
جیمین: راستش یه چیزی هست...که...که باید بدونی اما...اما الان نه میشه لطفا اصرار نکنی.
الفا با نگرانی به امگاش نگاه میکرد دستشو جلو برد و گونه امگاش رو لمس کرد.
تهیونگ: اینکه میخوای بگی خوبه ، ‌..هر موقع خواستی میتونی بگی.
امگا کل وجودش از این جمله سرشار از ارامش شد و با لبخند سر تکون بود.
بکهیون: من اومدممممم.
هر دو با شنیدن صدای سرشار از شادی پسر بهش نگاه کردن.
بکهیون: اوووو وسط بستنی فروشی من معاشقه نکنین راستی کیم فردا همه قراره عکساتونو تو سایت های تجاری واخبارشون ببینن فکر کن عکس هایی از کیم تهیونگ و همسرش پارک جیمین.
تهیونگ و جیمین خندیدن هردوشون به خوبی میدونستن الان حداقل چهار تا پنجتا دوربین روشون زومه.
هر سه شروع به خوردن بستنی هاشون کردن و باهم حرف میزدن اما از طرفی  الفا کنجکاو، امگا ترسیده و بکهیون نگران بود.
بعد یک ساعت و خداحافظی از بکهیون دوباره زیر نگاه ها و دوربین ها به سمت ماشینشون رفتن.
سوار شدن و ماشین توسط تهیونگ به راه افتاد.
تهیونگ: امگا نمیدونم معده فولادین داری یا چی ولی من خیلی گشنمه.
جیمین با تعجب به تهیونگ نگاه کرد.
جیمین: همین الان کلی بستنی خوردیم الفا.
تهیونگ پوکر به خیابون نگاه کرد.
تهیونگ: کی گفته بستنی جزو غذاس و سیر کنندست؟
جیمین بخاطر لهن بامزه و پر شکایت تهیونگ زد زیر خنده و دستشو طبق عادت جلوی لباش گذاشت.
تهیونگ با  شنیدن صدای لبخند امگاش وجودش لرزید و با لهن مشتاق و گرسنه ای ادامه داد.
تهیونگ: دوکبوکی یا جاجانگیمون؟
جیمین که هنوز میخندید به الفاش خیره شد.
جیمین: نمیدونم خودت نظرت چیه؟
تهیونگ: هردو.
الفا با لحن شوخی گفت که دوباره باعث خنده همسرش شد.
بعد خریدن جاجانگیمون و دوکبوکی به عمارتشون رفتن. با خوردن ناهار و تماشا تلوزیون و کمی خواب سعی کردن خودشون رو به زمان رفتن به مهمونی نزدیک کنن.
 
 
جیمین اروم چشماشو کمی بهم فشرد و در اخر بازشون کرد اول با دست موبایلشو برداشت تا ساعتو چک کنه.
6:36 بعد ظهر
موبایلو سر جاش روی عسلی کنار تخت گذاشت و دستشو روی دست الفاش که از پشت بغلش کرده بود گذاشت.
نفس های الفا گوششو نوازش میکرد و اغوشش بهش ارامش میداد اصلا دلش نمیخواست بلند شه و به اون مهمونی بره.
میخواست همون جا تو اغوش الفاش باشه اما این مهمونی خیلی مهم بود.
جیمین: الفا؟
تهیونگ تکونی نخورد. اینبار امگای سعی کرد تو جاش بچرخه و روبه روی تهیونگ قرار بگیره. با تکون های امگا الفا هم برعکس چیزی که جیمین میخواست تکون خورد. جاشو راحت کرد و امگا رو توی اغوشش قفل کرد.
جیمین خنده کلافه ای کرد. سرش تو گردن الفاش بود. و دستای الفا کاملا قفلش کرده بود از طرفی هردو پاش بین پاهای تهیونگ بود. و هیچ راه فراری نبود.
اما با حرکت سیب گلو الفا چشماش درخشید. و رنگ شيطنت گرفت .لبخند زبونشو روی سیب گلو الفاش کشید.
با تکون ریز الفا با موفقیت این بار با جهشی سریع سیب گلو تهیونگ رو بین لبای پفکیش محکم مکید و بخواتر مزه خوبش چشماشو بست.
تهیونگ: اه امگا.
جیمین بیشتر سیب گلو تهیونگ رو مکید و به ناله های تهیونگ گوش سپرد.
با اینکه الفاش صاف دراز کشیده بود و ازاد شده بود اما مکیدن سیب گلوی الفاش حس خوبی بهش میداد نمیدونست یک دفعه این همه شجاعت از کجا اومده بود.
تهیونگ: اهه امگای من شیطون شده! هوممم.
جیمین ناگهان با فکر کبود شدن پوست الفا و یاداوری مهمونی سریع لبهاشو جا کرد.
با فاصله گرفتنش متوجه چشمای براق الفاش که کمی خواب الود و خمار بودن نگاه کرد. دوباره خجالت کشید و سرشو مثل بچه ها روی سینه تهیونگ گذاشت. تا صورتش پنهان شه.
تهیونگ با این حرکت همسرش ذوق زده و خوشحال دستاشو دور کمر باریکش حلقه کرد و محکم امگا رو به خودش فشرد.
تهیونگ: با این کیوت بازیات داری نفس هامو میگیری.
جیمین: امممم باید..واسه مهمونی امشب اماده بشیم.
تهیونگ که عاشق خجالت کشیدن امگا بود‌ برای دیدن بیشتر اون چهره ادامه داد.
تهیونگ: اوممم برای همین با مکیدن گردنم داشتی بیدارم میکردی؟
جیمین دست پاچه با دزدیدن نگاهش از الفا گفت.
جیمین: خوب...خوب تو نمیزاشتی تکون بخورم.
تهیونگ: اما بعد ازادت کردم.
جیمین که شیطنت لحن تهیونگ رو فهمید با اعتراض از روی بدن الفاش کنار رفت و سمت حموم دوید.
جیمین: اههه داری اذیتم میکنی خوشت میاد جلوت از خجالت اب شم.
تهیونگ به لحن بامزه جیمین که داشت گِله میکرد گوش داد سریع بلند شد و سمت در حموم رفت. و قبل اینکه امگاش وارد حموم بشه از پشت بغلش کرد.
تهیونگ: وایستا ببینم...خوب چیکار کنم وقتی انقدر کیوتی و اون حالت خجالت زدت قند تو دلم اب میکنه هومممم؟
و بعد بوسه ای به شونه امگاش گذاشت. و رایحه امگارو وارد ریه هاش کرد.
جیمین با شنیدن حرف های الفاش با اینکه خجالت میکشید اما حساس غرور کرد. از اینکه انقدر الفاش میپسندیدش.
تهیونگ: باهم بریم حموم؟
امگا با گونه های صورتی دستای کوچولوشو تو دستای الفاش قفل کرد و سمت حموم کشیدش.
.
.
بعد یه حموم ربع ساعته. هردو باهم بیرون اومدن و امگا مشغول انجام میکاپ ساده ای بود.
تهیونگ که از قبل کت و شلوار خوش دوخت کرم رنگی رو برای مهمونی انتخاب کرده بود رو پوشید.
و بعد مشغول خشک کردن و حالت دادن موهاش شد.
با دیدن امگاش و کاری که داشت انجام می‌داد با چشمایی کنجکاو سوال کرد.
تهیونگ: مگه بلدی میکاپ کنی؟
جیمین: اره یکی از دوستام میکاپره منم ازش خواستم بهم یاد بده.
تهیونگ با تعجب و تحسین به امگاش خیره بود. وقتی میکاپ جیمین تموم شد تهیونگ مثل برق گرفته ها بهش خیره بود. اونقدر زیبا و نفس گیر بود که نمیتونست تکون بخوره.
جیمین: الفا دیر شد زود باش من میرم لباسمو بپوشم.
با دویدن امگا سمت اتاق لباس تهیونگ از حالت خشک شدش دراومد.
تهیونگ: هیچ گرگ عاقلی با دیدن تو نمیتونه تکون بخوره...البته چشم بقیه رو در میارم اگه بهت خیره شن.
اروم با خودش زمزمه میکرد و غر میزد. که امگاش از اتاق خارج شد و رسما صلاح کشتار کیم تهیونگ اون لحظه جلوی چشماش بود.
تهیونگ: تو..تو فوق العاده شدی و....نمیتونی بری مهمونی.
جیمین با تعجب و قیافه ناراحتی به الفا خیره شد.
جیمین: چی؟  اخه چرا؟
تهیونگ کمی اخم کرد و به امگاش نزدیک شد و کاملا بین خودش و دَر اتاق لباس قفلش کرد.
تهیونگ: اگه بری به اون مهمونی چشم تموم الفاها توسط من در میاد بقیشو خود دانی.
تهیونگ با صدایی خمار و سرشار از حسادت گفت. امگا برای اروم کرد الفاش دستاشو نوازش وار روی شاهرگ تهیونگ کشید.
جیمین: این ناعادلانست خودتو توی اینه دیدی الفا فک میکنی من از نگاه های زومی که بهت میشه خوشم میاد... هوممم ما برای همیم الفا مگه نگفتی من ماه توهم پس برای تو بیشتر میدرخشم.
الفا با حس نیاز عجیبی لب های امگاش رو محکم بوسید و برق لبشو که طعم پرتقال میداد رو پاک کرد. لبهاشو به گردن امگاش رسوند و دوباره مارکش کرد.
جیمین گردنشو برای دست رسی بیشتر الفا به سمتی کج کرد  و با حس دندون های الفا تو پوستش دستاشو دور کمر الفاش حلقه کرد و بهش چسبید.
تهیونگ: حاضری؟
جیمین:اره اما یه لحظه بیا.
دست الفاشو گرفت و روی صندلی جلو میز ارایش نشوندش.
و کرم رو دستش گرفت.
تهیونگ: میخوای چیکار کنی؟
جیمین: میکاپ.
تهیونگ: چی؟ اما....
جیمین لب های تهیونگ رو بوسید و نزاشت چیزی بگه .
جیمین: هیشش.
.
 .
.
 .
.
بعد چند دقیقه کار جیمین تموم شد.و از الفاش فاصله گرفت تا از دور ببینتش.
جیمین: تموم ش...وااااووووو.
تهیونگ به اینه نگاه کرد میکاپ انچنان سنگینی نبود ولی همونم انگار برای امگاش متحیر بود.
تهیونگ: چطوره؟
جیمین: نظرم عوض شد چطوره مهمونیو بیخیال شیم.
تهیونگ با لبخند مستطیلی بزرگی از جاش بلند شد و گونه امگاش رو بوسید.
تهیونگ: دیگه دیره برای تغییر نظر پایین منتظرتم امگای با استعداد من‌.
با رفتن الفا جیمین از پشت بهش خیره بود.
جیمین زمزمه وار که داشت برای بیرون رفتن قدم برمیداشت زیر لب غرغر میکرد.
جیمین: اصلا کی گفت میکاپش کنم؟ خود احمقم اههه همین طوریم همه با چشماشون قورتش میدادن خودم کردم که لعنت بر خودم باد اوفففف.
تهیونگ به امگاش که با غرغر های زیر لب و قیافه بامزه وزیباش از پله پایین میومد نگاه کرد.
چیزی تو وجود الفا فریاد میزد که ...امگاش بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد خاص بود.


☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

فک کنم خیلی منتظر مهمونی خانواده الفای، جیمینین 😁😁😁😁
پارت بعد دیگه مهمونیه عصبانی نباشین.
امید وارم لذت ببرید و این قسمت هم مورد پسند باشه.
با وت و کامنت هاتون بهم انرژی بدید.
بوس روی گونه های صورتیتون.
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now