ببینین مامی اومده 😘😍
چطورین بیبیا امتحانا چطور میگذره؟
ممنون از کامنت های پارت های قبل خیلی خیلی ممنون بیبیا.😍😍😍😍😍😍😍😍🥰🥰🥰🥰🥰اینم یه پارت دیگه
از پارتای😎😎😎😎😎😎
بزن بریم◇◇◇◇◇◇◇◇◇
ساعت 1:15 شب رو نشون میداد.
کریس به جیمینی که خیلی سخت مشغول مطالعه کتاب بود نزدیک شد.
کریس: جیمین شی بهتر نیس استراحت کنی.. کافیه دیکه اگه چیزیت بشه تهیونگ زندم نمیزاره اوکی، هنوز ارزو دارم واسه ادامه زندگی.
جیمین لبخند خسته ای به لب اورد و دستی به چشماش کشید که حالا غیر از نوشته های کتاب باقیه اطراف رو تار میدید.
جیمین: چیزیم نمیشه من یه الهه ماهم.
و بعد چشمک شوخی به کریس زد. الفا از اینکه حال جیمین تا الان خوب بود.خوشحال بود چون حال بد امگا رو دیده بود و وقتی تهیونگ اون اطراف نباشه فکر به حال بد امگا ترسناک میشود.
کریس: به هر حال کار از محکم کاری عیب بر نمیداره...پاشو برو بخواب تاعو برات اتاق اماده کرده.
جیمین اما مخالفت کرد: فقط چند صفحه مونده یه شب سختی چیزی نمیشه تازه من از مطالعه کتاب لذت میبرم.
کریس به سقف نگاه کرد : چرا باید همسر تهیونگ مثل خودش لج باز و یه دنده باشه؟
جیمین خندید و گفت: شاید چون کمال همنشینی اثر میکنه.
کریس: خوب کاملا قانع کننده بود...تاعوووو عزیزممم.
الفا با داد بلندی تاعو رو صدا زد که پسر سریع خودشو رسوند.: چی شده؟
کریس وقتی ترس تاعو رو دید تعجب کرد: چیزی نشده فقط صدات کردم.
تاعو: چرا داد میزنی ؟
کریس: چون بشنوی.
تاعو با چشمای ریز شده به الفا نگاه کرد: شنیدم اما ترسم چانیش شد.
کریس لبخندی متاسف زد: ببخشید.
تاعو: ایرادی نداره چی شده؟
کریس به جیمینی که بازم سرش تو کتاب بود اشاره کرد: راضیش کن بره استراحت کنه چون اصلا از چشمای عصبانیه تهیونگ وقتی عاملشون منم خوشم نمیاد .
تاعو به قیافه ملتمس کریس خندید و روبه جیمین گفت: راست میگه بهتره تمومش کنی ساعتو ببین تو از ظهر تا الان داری میخونیش حتی سر میز شام هم مشغول مطالعه بودی.
جیمین دوخط اخر رو سریع از نگاه گذروند و کتاب رو اروم بست: تموم شد.
تاعو و کریس هردو با تعجب به امگا خیره شدن باورشون نمیشود اون پسر.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧
Non-Fiction(اتمام یافته ) . . "... پارک جیمین اومگای، زیبایی که با یکی دیگه از تصمیمات پدرش با پسر دوم خانواده کیم، کیم تهیونگ ازدواج میکنه. و به طرز عجیبی بی اون دو و گرگ هاشون پیوندی قوی شکل میگیره..... و هیچ کسی نمیدونه وعده این عشق و دلبستگی یک حکم تاریخی...