45

1.2K 187 151
                                    


سلام سلام
چطور مطورین؟

خیلی خسته بودم بیبیای من هنوزم خستم اما خوب میدونم درک میکنین

یه خستگی روحی ....

خدمت شما

◇◇◇◇◇◇◇

جیمین: بیا بغل پاپا .

ته مینو بغل کرد و بعد مرتب کردن لباس سرهمیه قهوه ایش رو به روی اینه ایستاد.

جیمین: اووووو پسرم چه قهوه ای بهش میاد دقیقا مثل اپا تهیونگیش.

به تهیونگ و ته هو که هنوز خواب بودم نگاه کرد.

ساعت پنج صبح وقتی ته هو و ته مین بیدار شدن با دوباره خوابیدنشون ته هو رو کنار تهیونگ گذاشته بود.

و هنوز پدر پسری خواب بودن.

به ته مین نگاهی انداخت.

جیمین: داداشت که اومگاست ولی پدر الفات چرا تنبل شده!

ته مین فقط در جواب سِک سِکه کرد. جیمین از کیوتی ته مین شونه شو بوسید و دستشو اروم روی کمرش حرکت میداد.

و سمت در رفت فعلا میزاشت اون دوتا بخوابن و خودش میرفت پایین .
تا صبحونه بخوره البته که امروز، روزه  تعطیل بود و ترجیحا تهیونگ دلش نمیخواست به این زودی بیدار شه.

و بهتر بود به یه سری کارای شرکت برسه به تازگی دوتا از سهام دارای شرکت بر اثر تصادف جون خودشونو از دست داده بودن .
پس تهیونگ و جیمین باید برای مراسم و عدای احترام میرفتن.

.
.
.

همراه ته مین وارد اشپزخونه شد که همه خدمه با لبخند برگشتن و صبح بخیر گفتن.

جیمین: صبح همگی بخیر.

لیا که یکی از خدمه ها بود با ذوق جلو اومد.: وایی اقای کیم میتونم ته مینو بغل کنم.

جیمین لبخندی به هیجان لیا زد و اروم ته مینو تو بغلش گذاشت نه تنها لیا بلکه همه خدمه مراقب بچه هاش بودن و ازشون مراقبت میکردن و این باعث می‌شود احساس امنیت کنه.

خانوم چوی: بیا بشین پسرم برات صبحونه بیارم.

جیمین: نه خانوم چوی شما به باقی کارا برسین من خودم انجام میدم.

خانوم چوی که میدونست جیمین هیچ وقت در رابطه با این موضوع کوتاه نمیاد فقط تایید کرد : باشه پسرم .

.
.
.

هنوز پدرو پسر عمیقا توی دنیای خواب غرق بودن.

سانا یکی از خدمه عمارت بود.
که برای عوض کردن جعبه دستمال اتاق هارو چک میکرد .

در زد و وقتی جوابی نگرفت وارد اتاق تهیونگ و جیمین شد .

سانا: اوه الفا خوابن .

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now