25

1.1K 157 79
                                    


سلام خوشگلامممم
دلم براتون تنگ شده بود.
خدمت شما

◇◇◇◇◇◇

با درد شدید قلبش چشماشو باز کرد. دیشب از شدت درد، احساس گرما و خفگی بهش دست داده بود.

و وسط هال خونش بیهوش شده بود.
حالا که سرشو از روی زمین بلند میکرد متوجه کرختی بدنش میشود. به اطرافش نگاه کرد.

چقدر ساکت بود؟ نه صدای مهربون مادرش نه صدای بم و پر ابوهت پدرش.
خیلی وقت بود که میخواست صبح رو با صدای یکی دیگه بیدار بشه. مادرش یا پدرش....

ادما هیچ وقت دلتنگ چیزای که نداشتن نمیشن اما بکهیون اون امگای معصوم و مهربون دلش برای تجربه های گذشته تنگ شده بود.

دوباره اون حس بد سراغش اومد همون بغض خفه کننده شاید باید به یکی از دوستاش زنگ میزد.

به تاریخ نگاهی انداخت سه  روز مونده بود. تا شکسته شدن پیوند. و بیمار شدن همیشگی قلبش.

دستشو روی سینش گذاشت جایی که قلبش اون جا محفوظ بود .

بکهیون: متاسفم که چشمو گوش بسته همچین بلایی سرت اوردم ..معذرت میخوام...اوما گفت مراقبت باشم اما...

نفس عمیقی کشید تا بغضشو از بین ببره.

بکهیون: دلم برات تنگ شده اوما.

شاید بهتر بود حاضر شه و بره پیش جیمین اونجا میتونست بهتر نفس بکشه شاید دقیقا اونطور نه

اما اون اومگای ماه نوازش دستای مادر خودشو داشت حتی اغوشش همونطور حمایت گر بود.

حاضر شد و با تمام گرفتگی عضلاتش از خونه خارج شد. نمیخواست سوار ماشین شه نه بخاطر دردش.

بکهیون اون روز میخواست پیاده روی کنه سوار چند تا اتوبوس یا مترو بشه و بعد برسه پیش جیمین.

تمام طول راه درد خودشو فراموش کرد نمیتونست کاری انجام بده وقتی تنها راه نجات مشخص بود و اجرا نمیشود پس به اومگای ماه جدید توی زندگیش فکر کرد. .

جیمین بارها ازش خواسته بود پیش خودشو تهیونگ زندگی کنه اما بکهیون نمیخواست خلوت اونارو از بین ببره یا مزاحمت ایجاد کنه از طرفی اونها همین الان هم خوب نبودن. و مشکلاتی داشتن.
کنار اتوبان ایستاده بود. 

و منتظر به  کفشای قرمز رنگش نگاه کرد. مدتی بهشون خیره شد که بعد. .

کلافه سرشو به اطراف چرخوند اما با دیدن زنی که در حال فروختن چیزای عجیب بود مواجه شد یه میز کوچیک جلوی زن بود و سنگ ها و شیع های عجیبی روش بودن.

بکهیون هم کنجکاوانه سمت زن رفت و به میز نگاه کرد.

زن: سلام پسرم چه جوون زیبایی هستی چرا انقدر رنگ نگاهت غمگینه.

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now