37

1.1K 172 81
                                    




با تکون خوردن های ریز به ریز امگاش بیدار شد و حالا با صحنه ای که بکهیون با کیوت ترین حالت ممکن توی اغوشش پلکاشو بازو بسته میکرد رو به رو بود.

از طرفی لبخند کوچیک و زیبای اومگا قلب الفا رو گرم میکرد.
انگار وارد یه رویا شده بود‌.

پس اروم زمزمه کرد.

چانیول: صبح بخیر.

بکهیون صبح با حسو حال و رایحه ای ارامش بخش بیدار شده بود و داشت به بدنش کشوقوس میداد.

همه چیز برای بکهیون فراموش شده بود.
حتی وقتی الفا بهش صبح بخیر گفت بکهیون با لبخندی قبل اینکه سمت چانیول برگرده جواب داد.

بکهیون: صبح بخیر.

اما وقتی اومگا به چانیول نگاه کرد. همه چیز رو دوباره به یاد اورد.
لبخندش در کمتر از یک ثانیه از بین رفت و اضطراب رنگ نگاهشو پر کرد.

چانیول با بالا تنه لخت توی تخت بود در صورتی که مارک دیشب بکهیون روی گردنش فریاد میزد.

چانیول: بکهیون ؟

بکهیون از عالم فلش بک مغزش خارج شد و از تخت پایین اومد.
و سریع به سمت در اتاق رفت. اما با صدای چان متوقف شد.

چانیول: بک صبر کن دیشب چی شد؟

با سوال الفا نفس عمیقی کشید تا حالت چهرشو حفظ کنه.

بکهیون: بدنت ضعیف شده بود...و بیهوش شده بودی....جیمین و هیونگ کمک کردن.

با اتمام حرفش از اتاق خارج شد.

چانیول هر چقدرم به مغزش فشار میورد چیزی رو به یاد نداشت.

به در بسته خیره شد رویاش با کوبیده شدن اون در به پایان رسیده بود‌.

از تخت پایین اومد و سمت کمد رفت تا  حوله رو پیدا کنه اما وقتی از کنار آیینه کمد رد شد.
چیزی به چشمش خورد.

با شکو تردید برگشت. که بلافاصله چشماش سمت مارک روی گردنش کشیده شد.

چانیول: من‌‌‌.....مارک شدم!

سرشو چرخوند و به در بسته نگاه کرد و نگاه مضطرب بکهیون وقتی داشت خارج میشود‌ توی ذهنش شکل گرفت‌.

چانیول: اومگا!.

( من برم واسه آش امروز رشته بخرم🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️)

**** ساعت (12:17)

بکهیون بعد تعویض لباساش و درست کردن سرو وضعش از اتاق بیرون رفت تا پیش جیمین بره.

تمام مدت مضطرب بود احساسات بکهیون به همین زودی فقط با حال بد الفا برگشته بودن.

اومگای درون بکهیون دنبال الفا میرفت و این باعث شده بود احساسات بک یکی درمیون خودشونو نشون بدن.

𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧Where stories live. Discover now