ماشین رو به روی عمارت پدرش نگه داشت. از ماشین پیاده شد و سمت دیگه ماشین رفت تا امگاشو همراهی کنه.
جیمین: ممنون اما این کار لازم نیس الفا.
الفا با گرفتن دست امگاش خطاب بهش گفت.
تهیونگ: باید مراقب چیز های ارزشمند باشم بعدا جایی برای پشیمونی نیست.
امگا لبخند زیبایی زد و همراه الفا به سمت عمارت رفتند.
تهیونگ قبل وارد شدن به عمارت رو به یکی از بادیگارد هایی که کنار در بود گفت.
تهیونگ: ماشینو جابه جا کنید.
بعد تایید بادیگار وارد عمارت شدند. همون عمارت زیبایی که پیوندشون اونجا بسته شد.
الفا بعد بوسیدن دست امگاش وارد سالن اصلی شد. تمامی مهمان ها با ورود زوج جدید بهشون خیره شدن.خانم کیم: خوش اومدید عزیزای من...حالت چطوره پسرم؟
خانم کیم همزمان با خوشامند گویی جیمین رو در اغوش گرفت.
بعد دادن اغوش گرمی به تهیونگ اونارو همراهی کرد.اقای پارک: حالت چطوره داماد عزیزم چقدر امشب خیره کننده شدید.
تهیونگ: خیلی ممنونیم به لطف پسرتون از همیشه بهترم.
مادربزرگ تهیونگ: سلام پسرای من اومدن و حتما با خبر خوش اومدن.
تهیونگ و جیمین هر دو توی اغوش مادربزرگ فرو رفتن و با حرف آخر خانم بزرگ کنجکاو شدن.
تهیونگ: خبرای خوش؟
مادربزرگ تهیونگ: البته پسرم مطمعنا الان معلوم نمیشه باید حداقل سه یا چهار هفته ای بشه.
جیمین: منظورتون چیه؟
مادربزرگ: معلومه که بچه.
تهیونگ خنده ای بلند سرداد و به قیافه ترسیده امگاش نگاه کرد.
تهیونگ: مادر بزرگ چرا انقدر عجله میکنید ما هنوز امادگیشو نداریم.
مادربزرگ: بیخود اندازه پیره گرگ شدی تهیونگ بعد آمادگی نداری؟
(من این مادر بزرگرو خیلی میدوستم)تهیونگ با دیدن خشم مادر بزرگش لبخندشو خورد و اروم رو به مادر بزرگش زمزمه کرد.
تهیونگ: اونم به وقتش مادر بزرگ قول میدیم نوه هاتون تا سه سال دیگه تو بغلتون باشه اما الان همش امگام رو مضطرب میکنید.
مادربزرگ: نه نه دامادم نباید استرس داشته باشه.
و بعد دست جیمین رو بین دستای پیر و گرمش گرفت.
خانم بزرگ زن مهربونی بود فقط خیلی برای نوه های نوه هاش بی قراری میکرد.
با بلند شدن صدای اقای کیم همه هواسشون از عجله مادربزرگ و استرس امگای بیچاره پرت شد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐌𝐨𝐨𝐧
Non-Fiction(اتمام یافته ) . . "... پارک جیمین اومگای، زیبایی که با یکی دیگه از تصمیمات پدرش با پسر دوم خانواده کیم، کیم تهیونگ ازدواج میکنه. و به طرز عجیبی بی اون دو و گرگ هاشون پیوندی قوی شکل میگیره..... و هیچ کسی نمیدونه وعده این عشق و دلبستگی یک حکم تاریخی...