سیریوس که روی شاخه درخت دراز کشیده بود، با پا آروم زد تو سر جیمز و گفت:
- هوی جیمی
- جیمی و زهرمار، سیریوس، هزار بار گفتم جیمی صدام نکن
- جیم خالی چی؟
- نه!
سیریوس پفی کشید و دست و پاشو تکونی داد و گفت:
- جناب جیمز پاتر، به من بگو ببینم کی میخوای از لیلی بخوای به غلومی قبولت کنه؟
جیمز کش و قوسی به بدنش داد و بعد دراز کشید، دستاشو زد زیر سرش و گفت:
- زوده هنوز، تازه اواخر پارسال رل زدیم خیر سرما
سیریوس آهی کشید و پرسید:
- حالا کجا هست؟
جیمز تو همون حالت شونهای بالا انداخت و گفت:
- خودش گفت با دخترا قرار داره
سیریوس خودش رو از شاخه انداخت پایین که جیمز با فریاد جاخالی داد تا دل و رودهش نترکن
- چـــته یابـــو؟
سیریوس پاشد و گرد و خاک شلوارش رو تکوند و گفت:
- پاشین بریم، لیلی با دخترا قرار داره ماعم اینجا نشستیم نوبتی آه میکشیم.
ریموس بدون اینکه از نوشتن دست برداره، گفت:
- کجا؟
- بریم دنبال اراذل یکم دستی بزنیم قری بدیم حالمون بیاد سرجاش غمباد گرفتم از بس درخت و دریاچه و ریخت شماها رو دیدم
جیمز معترض گفت:
- هوی توله مگه ما چمونه؟
- چتون نیست؟ اون که مٌلّا بنویسه، توهم که معلوم نیست به کدوم خری فکر میکنی هی زل میزنی به نقاط کوره منطقه و لبخند ژکوند تحویلشون میدی
جیمز با نیش بازی که شیطنت ازش میریخت پاشد و سیریوس رو به ریموس گفت:
- پاشو مونی
- قربون داداشا من نمیام
- پاشو خودتو لوس نکن مردک پلشت
- لوس دوست دخترته، من نمیام کار دارم
- لیلی کجاش لوسه؟ جرعت داری تو روش بگو تا دهنتو صاف کنه
ریموس توجهی نکرد و سیریوس به آسمون تیره که هشدار بارون میداد نگاه کرد و گفت:
- یکی طلبم که نمیای، حداقل پاشو برو تو، بارون میاد الان خیس میشی برف میاد گوله میشی میوفتی تو حوض نقاشی
ریموس به آسمون خطری نگاه کرد و سری تکون داد و شروع کرد جمع کردن وسایلش تا بره تو قلعه
جیمز دست سیریوس رو گرفت و درحالی که میرفتن، سیریوس گفت:
- اگه کارت تموم شد بیا میخوام برات آهنگ درخواستــی بخونم تیز دندون
ریموس خندید و کیف و کتاباش رو زد زیربغلش و برگشت تو قلعه که همون لحظه رعد و برق بلندی زد و اکثر بچههایی که بیرون بودن دویدن سمت قلعه.
ریموس که میدونست سرسرا و کتابخونه با این وضع شلوغن راهش رو کج کرد سمت راهروهای تاریکی و دور افتادهای که کلاسای بلااستفاده توشون پر بود، اعتراف میکرد که جرعت نداشت بره سمت دخمه ها با اینکه جای دنجی بودن، حس خوبی بهشون نداشت مخصوصا تو روزای بارونی؛ البته تا دو سال اول مثل خیلی از بچهها جرعت این طرف اومدنم نداشت ولی خب وقتی واردش میشی اونقدرا هم بد نیست.
در اولین کلاس رو باز کرد که دید بدعنق ترتیبشو داده و پر از گل و لجنه؛ سریع در رو بست و رفت سراغ کلاس دومی که دید از خونه خدا هم پاک تره، کلاس بدون وسیله بود، به خودش زحمت نداد در کلاس سوم رو باز کنه و یادش اومد تو راهروی بعدی یه راهروی دالانی هست که تهش دنج ترین کلاس برای درس خوندن وجود داره، قبلا یکبار اونم نصفه شب با جیمز سر ازش در آورده بودن و هیچوقت بهش برنگشته بودن و حالا وقتش بود؛ کلاس بزرگ بود و دیوارا و سقف بلندش پر از نقاشیهای مختلف درباره افسانهها بود، پنجرههاش رو به دریاچه و باغ پشتی بود و روزای آفتابی نور آفتاب رو با رنگهای مختلف منعکس میکردن تو کلاس، گوشه کلاس یه شومینه بزرگ بود و وسطش یه قالیچه و دورش متکاهای نرم گذاشته شده بود و حتی جایی داشت که بچه ها قهوههاشون رو گرم کنن؛ کلاس هیچ نیمکتی نداشت و بجاش کل زمین فرش پهن بود و میز و صندلی و مبل تو نقاط مختلفش به تعداد زیاد وجود داشت و بالای کلاسم یه تخته سیاه طویل کل دیوار رو پوشونده بود.
ریموس حالا که فکر میکرد زیاد نمیشد به اونجا گفت کلاس، بیشتر شبیه یه مکان دنج ولی مخفی برای دانش آموزا بود.
رسید به راهرو و با دیدن در کلاس که از چوب مشکی بود چشماش برقی زدن و با شوق در کلاس رو باز کرد و وارد شد؛ دقیقا همونطوری بود که یادش مونده بود و حتی زیباتر و راحتتر.
داشت با خیال راحت اطرافش رو دید میزد که صدایی گفت:
+ اومدی ریگ؟
ریموس که فکر میکرد تنهاست ترس خورد و دنبال منبع صدا گشت ولی کسی رو نمیدید.
+ ریگ؟
ریموس نمیدونست چطوری اعلام حضور کنه و بگه که ریگ نیست، تو ذهنش دنبال کلمه مناسب میگشت که از پشت مبل سری اومد بالا و ریموس با دیدن سوروس اسنیپ خشکش زد، سوروس اول جا خورد ولی بعد مکث کوتاهی سرفهای کرد و با لحن بیتفاوت همیشگیش ولی گرفته تر گفت:
+ اوه لوپین تویی، فکر کردم ریگولوسه، خیلی وقته رفته قهوه بیاره
بعد دوباره سرفه کرد و کمی تو جاش فرو رفت.
ریموس آب دهنش رو قورت داد و درحالی که مثل یه مهمون معذب وسط سالن ایستاده بود، گفت:
- ببخشید نمیدونستم اینجایی نمیخواستم مزاحمت بشم
بعد خواست بره بیرون که سوروس سرفه کنان درحالی که دوباره لم میداد و کلاه هودی مشکیشو میکشید سرش، گفت:
+ منکه صاحب اینجا نیستم توهم به اندازه بقیه از این اتاق سهم داری، راحت باش
ریموس دودل موند که بره یا بمونه و بعد کمی این پا و اون پا کردن تصمیم گرفت بره و پشت یکی از میز گردا که زیر پنجره بود بشینه و کاراشو بدون توجه به اسنیپ انجام بده؛ آروم طوری که انگار تو کتابخونهست و هر صدایی جرمه و تنها چیزی که سکوت رو اجازه داره بشکنه صدای سرفههای اسنیپه؛ وسایلش رو در آورد و شروع کرد به نوشتن ولی بعد چند کلمه نوشتن به فکر فرو میرفت و از خودش میپرسید «اسنیپ اینجا چیکار میکنه؟ چجوری اینجا رو پیدا کرده؟ چرا سر کلاسا نیومد؟ چرا سرفه میکنه؟ چرا بیرونم نکرد؟، چرا زیر چشماش اینقدر گود رفته؟، انگار لاغر تر شده! و...» ولی جواب درستی برای سوالاتش پیدا نمیکرد و فرضیه میساخت و ذهنش بی پروا به هر موضوعی سرک میکشید و باعث گیج شدنش شده بود.
با صدای رعد و برق شدیدی که زد، تازه فهمید خیلی وقته که به فکر فرو رفته، صدای سرفه اسنیپ قطع شده و هوا هم تاریک شده، خودشم از بس پشت میز نشسته کمر درد گرفته؛ بدنش رو کش و غوسی داد و بعد خمیازه طولانیای که کشید، به ساعت بزرگ روی دیوار که یک ربع به هفت رو نشون میداد نگاهی انداخت و کمی خودش رو کج کرد تا روی مبل رو ببینه؛ با دیدن اسنیپ که تو خودش جمع شده بود و به خواب رفته بود، آهی از روی دلسوزی کشید و بی سر و صدا وسایلش رو جمع کرد و رفت بیرون، حتما سیریوس و جیمز تا الان برگشته بودن.________________________________
هی گایز
فقط خواستم تایم آپ کردنا رو بگم
روزای فرد بین ساعت هفت تا هشت آپ داریم و مرسی که ووت میدین *-*
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...