چشم چرخوند دور تا دور اتاق خالی و نفس حبس شدهش رو داد بیرون؛ وارد شد و سری تکون داد و گفت:
- خوبه، نیست، خوب شد اومدم.
با اینکه خودش رو گول زد خیالش راحت شده، اما ته دلش از نبودن سوروس ناراحت شده بود. توجهی نکرد و کیفش رو انداخت رو میز و لم داد رو مبل دونفرهای که همیشه مینشست روش و جرعهای از قهوهش خورد و افکارش رو مرتب کرد. ماه کامل نزدیک بود و میدونست باید از سوروس دوری کنه، همونجور که لیلی خیلی زود فهمیده بود گرگینهست، بی شک سوروس راحت تر متوجه میشد؛ تنها دلگرمیش این بود که مکگوناگال و لیلی به هیچوجه اجازه نمیدادن که جیمز و سیریوس قضیه رو متوجه بشن. میدونست اگه بفهمن میخوان هرجور شده بهش کمک کنن و پیشش باشن و این باعث میشه تو دردسر بیوفتن به همین خاطر نمیخواست که بفهمن.
موهاش رو از روی چشماش کنار زد و کیفش رو برداشت و شروع کرد کوه درساش رو لیست کردن و بعد دیگه به هیچ چیز فکر نکرد و فقط مشغول خوندن شد. حتی برای نهار هم نرفت به سرسرا و وقتی سرش رو بلند کرد، هوای بیرون نسبتا تاریک شده بود و اتاق، شمع هاش رو روشن کرده بود. سرش از گرسنگی گیج میرفت و چشماش داشتن روی هم میوفتادن از خستگی؛ موهاش رو کنار زد و با دستای یخ کردهش که لرزش ریزی داشتن، شکلاتی از توی کیفش در آورد و خورد که باعث شد کمی حالش بهتر شه. دراز کشید روی مبل و پالتوش رو انداخت روی خودش و چشماش رو بست و خیلی سریع به خواب رفت.
برگهی امتحانی که از ریگولوس گرفته بود رو گذاشت تو کیفش و از سالن اجتماعات اسلیترین رفت بیرون؛ امروز بیش از حد توانش مجبور شده بود با دیگران ارتباط برقرار کنه و سرش داشت منفجر میشد. سر راهش از کافه دوتا دونات گرفت تا مجبور نباشه برای شام برگرده بیرون و یه قهوه هم گرفت برای سر دردش و بعد به سرعت خودش رو رسوند به اتاق مخفی. به محض ورود کردن بهش حس آرامش کل وجودش رو گرفت. سر چرخوند تا بره سمت جای همیشگیش که ریموس رو دید درحالی که تو خودش جمع شده بود، خوابیده بود. ابرو بالا انداخت و نزدیکش شد و به چهره آرومش که تو خواب هم غمگین بود نگاه کرد و با خودش گفت "زیادی ضعیفه" و بعد رفت سر جای خودش نشست و درحالی که عینکش رو میزد به چشمش و کتابش رو در میاورد، پتویی ظاهر کرد و انداخت روی ریموس و بعد بدون اینکه بهش توجه کنه، قهوهش رو گذاشت کنار شومینه و مشغول کتاب خوندن شد اما دفتر تمرین ریموس روی میز حواسش رو پرت میکرد؛ آخر سر هم طاقت نیاورد و برش داشت و شروع کرد به خوندنش و از اون همه اشتباه اخماش رو کرد تو هم. نه اینکه ریموس درس خون نباشه، این اشتباهات رو همه بچهها که از کتاب اصلی داشتن یاد میگرفتن مرتکب میشدن. سوروس مجیکپن قرمزش رو برداشت و شروع کرد نوشتن نکات و اشکالاتش توی حاشیه صفحات و انقدر این کار براش لذت بخش بود که خیلی سریع کارش تموم شد و دفتر رو گذاشت سر جاش. زیاد نگذشت که ریموس بیدار شد و چندلحظه به سقف اتاق نگاه کرد تا یادش بیاد کجاست و چرا اینجا خوابیده.
BINABASA MO ANG
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...