سرسرا شلوغ بود و بچهها مخصوصا سال پایینیا ذوق هالووین رو داشتن و از سال بالاییا کمک میخواستن تا لباسشونو جادو کنن.
ریموس از لیلی که مثل همه داشت داستان ترکیدن لباس ملیسا رو گوش میداد ساندویچ مربا رو گرفت و نشست کنارش. سعی کرد نگاهش نچرخه و به ملیسا که با هیجان داشت جریان رو تعریف میکرد نگاه کنه اما نتونست چشماش رو کنترل کنه و با نگاه کوتاهی میز اسلیترین رو ورانداز کرد اما نه خبری از سوروس بود نه ریگولوس.
- ریموس
با صدای لیلی به سرعت نگاهش رو دزدید و دادش به اون
- جانم؟
- خوبی؟
ریموس به چشمای سبز لیلی که همیشه باعث دلگرمیش میشد نگاه کرد و منظورش رو متوجه شد؛ لبخند کمرنگی زد و گفت:
- خوبم، عالیه همه چیز
لیلی صدای آروم رو پایین تر اورد و گفت:
- مکگوناگال نبودن فردات رو هماهنگ کرده، گفت بهت بگم ساعت شیش بری پیشش تا برات توضیحش بده
ریموس سر تکون داد و لیلی با مهربونی بهش لبخند زد و دستش رو گرفت
- کاش میذاشتی کمکت کنم
- دوباره نه لیلز، حداقل اینجا نه
- ببخشید ببخشید
ریموس سر تکون داد و یه ساندویچ دیگه برداشت که سیریوس گفت:
- کجا بسلامتی بقچه بستی؟
- به تو چه؟
- عح عح عح پسره بی چشم و رو کارت به جایی کشیده رو حرف بزرگترت حرف میزنی؟ واقعا که بچه ها هم بچه های قدیم
بعد رو کرد به بقیه و درحالی که با تاسف انگشتشو تکون میداد ادامه داد:
- ما جرعت نداشتیم جلوی بابامون پامونو دراز کنیم
بقیه هم نوچ نوچی کردن و جیمز با تاسف گفت:
- واقعا که لوپین! از دستای پینه بسته پدرت که صبح تا شب واسه یه لقمه نون داره دخمه های اسلاگهورن رو میسابه خجالت بکش
ریموس به نشونه تسلیم سر تکون داد و گفت:
- من ارشاد شدم
بعد خم شد و با صدای آرومی که فقط جیمز میتونست بشنوه، در گوش سیریوس گفت:
- Sorry DADDY
که بلافاصله شلیک خنده جیمز تو سرسرا پیچید و سیریوس مثل گوجه قرمز شد و زیرلب گفت:
- پدرسسسگ
ریموس خندید و گفت:
- به خودت فحش نده
- تا اطلاع ثانوی اندازه دو دست باهام فاصله بگیر نمیخوام ریختتو ببینم، گمشو!
و خودش رو چسبوند به جیمز که ریموس خندید و جیمز و سیریوس رو با سوال "ریموس چی گفت" از طرف گریفیندوریا تنها گذاشت.
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...