اطرافش رو چک کرد و بعد اینکه چند باره مطمعن شد کسی نیست، نامه رو بست به پای جغد تا ببره برای سوروس؛ از اونجایی که کل روز سوروس حتی نیم نگاهی هم بهش ننداخته بود و ریموس هم با اینکه میدونست دلیلی نداره جلوی دوستاشون به همدیگه توجه کنن اما یه صدای نحسی بهش میگفت «نکنه دیشب کاری کردم از دستم ناراحت شده؟ شاید عصبانیه که اونجا رو بهم نشون داده؛ اما دیشب که بنظر نمیومد از کارش پشیمون باشه؟ شاید حس کرده زیادی چسبیدم بهش و داره دوری میکنه ازم؟».
ریموس این افکار رو پس زد و نامهای که توش گفته بود که بخاطر تولد سیریوس نمیتونه امشب بره برای درس رو از پای جغد باز کرد و گذاشت تو جیبش که همون لحظه جیمز اومد تو خوابگاه و گفت:
- بریم مونی؟
ریموس سریع برگشت و بعد درحالی که سرش رو به نشونه تایید تکون میداد پالتوی نسکافهای رنگ و بلندش رو برداشت و گفت:
- آره بریم، لیلی با سیریوسه؟
- اوهوم، سرشو با درس گرم کرده
ریموس خندید و گفت:
- به قتل نرسه یوقت؟
جیمز هم خندید و گفت:
- نمیدونی سیریوس چه حرصی میخورد، داشتم میومدم پامو گرفته بود قسمم میداد با خودم بیارمش الانم قهره باهام؛ بهم گفت دیگه اسمشم نیارم.
ریموس سرشو برد عقب و بلند خندید و از برج گریفیندور رفتن سمت راهروها که ریگولوس رو دیدن که پالتوی آبی کاربنی همرنگ چشماش پوشیده بود که حسابی بهش میومد؛ کسی توی هاگوارتز وجود نداشت که بتونه بگه برادرای بلک زیبا نیستن و هرکدومشون طرفدارای خودشون رو داشتن.
جیمز که همچنان لبخند میزد گفت:
- هی ریگ، زیاد منتظر موندی؟
ریگولوس باهاشون دست داد و درحالی که سه نفری میرفتن سمت در قلعه، گفت:
- نه بابا تازه اومده بودم، قلدرتونو گذاشتین مراقب سیریوس پس؟
جیمز و ریموس دوباره خندهشون گرفت و ریموس گفت:
- سیریوس داره دق میکنه، هیچکدوم تولدش رو تبریک نگفتیم ترکید از بس طعنه زد تا یادمون بیاد مثلا.
ریگولوس خندید و گفت:
- منم که کلا سوروس رو کردم سپر بلای خودم گفتم نزار سیریوس نزدیکم بشه.
جیمز در تاییدش گفت:
- خوب کسیو گذاشتی بین خودتون، سیریوس دوست نداره روز تولدش اعصابش خورد شه هیچوقت نمیره جایی که اسنیپ هست.
- دقیقا!
رسیدن جلوی دروازه میلهای که مستقیما به هاگزمید وا میشد و کارت شناسایی هاشون رو در آوردن.
دربون هاگوارتز که اسمش استیونز بود، قد بلند و چهارشونه بود و حدود سی و شیش سال سن داشت، از بس از زمانی که رفت و آمد دانش آموزان سال پنجم به بالا به هاگزمید آزاد شده بود جیمز و دوستاش رو دیده بود که حتی با هم فاز رفاقتی هم برداشته بودن.(بچههای سال چهارم تنها وقتی میتونستن برن بیرون که همراه یکی از سال پنجمیا باشن.)
- هیی استیونـز
استیونز و جیمز زدن قدش و ریگولوس و ریموس هم با لبخند همیشگیشون بهش سلام دادن.
- چطورین پسرا؟ چه عجیب
جیمز پرسید:
- چی چه عجیب؟
- جیمز بدون سیریوس و دوست دخترشه، ریگولوسم اون رفیق بدعنقش باهاش نیست بجاش داره با شما میگرده!
ریموس سری تکون داد و گفت:
- الان که گفتی واقعا زیادی عجیب بنظر اومد.
جیمز طبق عادت دست انداخت تو موهاش و بیشتر بهمشون ریخت و گفت:
- تولد سیریوسه، لیلی مونده سرشو گرم کنه تا ما زودتر بریم کافه «جغد شب».
با شنیدن اسم کافه جغد شب استیونز با هیجان گفت:
- رفیق نوشیدنی ترقهای که جدید آوردن رو خوردی؟
- هـــل نه
- عوف بمب خالصه امشب حتما امتحانش کنین
جیمز سری تکون داد و بعد با استیونز مشتشونو زدن به هم و درحالی که میرفتن بیرون گفت:
- حتــما! فعلا.
به محض بیرون رفتن ریموس پوفی کشید و گفت:
- دهنتو پسر! چقدر زر میزنی
- حال میکنم باهاش، خیلی خفنه بخدا.
ریموس با خنده سر تکون داد و جیمز ریگولوس رو کشید بین خودشون و درحالی که دست مینداخت دور گردنش، گفت:
- وسط وایستا بچه امشب ما مسئولتیم.
- مطمعنی؟ میترسم بدتر سرمو به باد بدی
- هیس جواب بزرگترتو نده بی ادب!
- بچه رو اذیت نکن جیمز.
ریگ چپ چپ نگاهش کرد که ریموس میتونست قسم بخوره ریگ شبیه یه بچه گربه عصبانی شده و بیشتر از ترسناک بودن بامزهست.
رسیدن به کافه که سردرش یه جغد آوازخون بود و جیمز در کافه رو که از چوب سیاه بود باز کرد و وارد شدن.
کافه جغد شب پاتوقشون بود چون هم کافه بود هم اکثر موزیکش جوری بود که بندای موسیقی تازهکار میومدن اجرا میکردن و از همه مهمتر همه چیز داشت برای خوردن و به قول سیریوس دیگه چی میخواستن از یه کافه؟
رفتن و نشستن پشت میزشون که گوشه کافه و کنار پنجره بود؛ ریموس به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- ساعت هشته، دیگه باید سر و کله لیلز و پدفوت پیدا شه.
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...