یک ماه و نیمی میشد که هر شب (به جز جمعه ها و شنبه ها) با سوروس درس میخوند و اتفاق خاص و غیرعادیای رخ نداده بود.
سوروس همون سوروس اسنیپ ساکت و کم حاشیه باقی مونده بود و شبا جز درس حرف دیگهای نمیزدن؛ جیمز و سیریوس هم یا وقت کافی برای شیطنت نداشتن یا وقتیم که بیکار بودن پاسور بازی میکردن و سر چیزای مسخره شرط میبستن؛ بازیهای کوییدیچ هنوز شروع نشده بودن چون مادام هوچ اصلا از اول سال مدرسه نیومده بود و معلومم نبود کی برگرده؛ ریموس داشت از وضعیت حالش به هم میخورد، هاگوارتز براشون رنگ و بوی سابق رو نداشت و هرروز کلافه تر از روز قبل میشد و به طرز عجیبی به کلاسای شبانهش وابسته شده بود، جوری که جمعه و شنبه شب ها براش مثل عذاب میموندن.
دست خودش نبود از کنار سوروس بودن، حرف زدنش، نگاه کردنش و همه اینا حس خوبی میگرفت؛ طوری که وقتی وارد کلاس میشد دلش نمیخواست تموم بشه؛ صبح ها به شوق اینکه شب بشه بیدار میشد و شبها به امید دوباره رفتن به اون کلاس میخوابید.
وارد راهروی میانبرش به کلاس مخفی شد که دستی کشیدش عقب و جلوی دهنش رو گرفت.
+ هیـــــس، منم، سوروس.
ریموس که قلبش تند تند میزد سرش رو تکون داد و سوروس دستش رو از رو دهنش برداشت اما ریموس هنوز میتونست رد انگشتای سرد سوروس رو روی صورتش حس کنه.
شوکه پرسید:
- اینجا چیکار میکنی اسنیپ؟!
+ خودت داری اینجا چیکار میکنی؟
- منظورت چیه داشتم میومد برای درس دیگه.
- شب شنبهست امشب! ما کی این شب درس خوندیم که امشب بار دوممون باشه.
ریموس که اصلا حواسش نبود پوفی کشید و گفت:
- اصلا حواسم نبود.
بعد خواست برگرده که اینبار انگشتاس سرد سوروس دور مچش حلقه شدن و گفت:
+ کجا؟
ریموس که از سردی دست سوروس اینبار خشکش زده بود سکوت کرد و سوروس گفت:
+ هییس اومدن.
ریموس سرش رو کج کرد و با دیدن گابریل و چارلی ابرو بالا انداخت و فهمید سوروس میخواد بلایی سرشون بیاره.
سوروس آروم چوبدستش رو در آورد و زیرلب وردی گفت که بلافاصله گابریل و چارلی خشک شدن سرجاشون و سوروس گفت:
+ بیا.
و خودش رفت سمتشون و ریموس از همه جا بیخبر و کنجکاو، دوید دنبالش.
- میخوای چیکارشون کنی؟
سوروس دوتا کیک از کیفش در آورد و یکیش رو داد دست ریموس و گفت:
+ بده بخوره.
- کیک چیه؟
+ فندق، به فندق آلرژی داره.
- نمیره!
+ هفتاد تا جون دارن اینا.
ریموس دودل مکثی کرد اما بدش نمیومد بلایی سر این دوتا غولچماق بیاره.
بعد اینکه که کیکا رو راحت تر از حد تصور ریموس دادن به پسرا، سوروس گفت:
+ بلندش کن بریم.
ریموس با چشمای گرد به هیکل چارلی نگاه کرد و گفت:
- هان؟
سوروس گابریل رو انگار که توپ بادی باشه حل داد و گفت:
+ بی وزنشون کردم تقریبا.
ریموس که حس درونش میگفت فقط همکاری کنه، حرف سوروس رو گوش داد و درحالی که پشت سرش میرفت، گفت:
- میخوای حبسشون کنی؟
+ اوهوم.
- سوروس...
سوروس در اتاقی رو باز کرد و گفت:
+ هوم؟
- بلایی سرشون نیاد.
سوروس در کمد بزرگی رو باز کرد و درحالی که چشماش برق میزدن گفت:
+ اتفاقا من میخوام بلایی سرشون بیاد.
ریموس به چشمای ترسیده گابریل و چارلی نگاه کرد و سوروس با نگاه بی رحمانه گابریل و بعد چارلی رو توی کمد حبس کرد و گفت:
+ بشینین به کارای بدتون فکر کنین.
بعد ریموس بهت زده از کاری که انجام داره رو کشید بیرون و بلند زد زیر خنده.
- میخندی؟! این... این بیرحمانست!
سوروس بلندتر خندید و گفت:
+ نگرانشونی؟
- میدونی اگه بلایی سرشون بیاد چی میشه؟
سوروس دلش رو گرفت و با خنده تکیه داد به دیوار و گفت:
+ چرا نمیری آزادشون کنی؟
ریموس چیزی نگفت، ته دلش میگفت یکم تنبیه حق اون دوتاست اما ترس اینکه کسی پیداشون نکنه بدنش رو میلرزوند.
- الان از کاری که کردی داری کیف میکنی؟ بنظرت جنازه هاشونم خنده داره؟
سوروس سر خورد رو زمین و گفت:
+ چرا تو اینقدر دلرحمی اخه؟
- چرا تو اینقدر سنگدلی؟ اصلا احساس داری؟ این دوتا که حبسشون کردی بمیرن آدمن.
سوروس بلند شد و همچنان با خنده گفت:
+ خب پس برو نجاتشون بده دیگه منتظر چی هستی؟
ریموس سکوت کرد.
+ چرا فکر میکنی جلوی تو مرتکب دوتا قتل میشم؟
- چـــی؟!
سوروس هار هار خندید که ریموس با تعجب و کمی ترسیده نگاهش گفت:
- خب چرا مثل دیوونه ها میخندی؟ آدم میترسه ازت.
سوروس یه قدم بهش نزدیک شد و گفت:
+ یعنی میگی من یه ترسناک سنگدلم؟
ریموس از خجالت سرخ شد و گفت:
- نهههه.
+ خیلی بامزه شده قیافت.
ریموس چشماش گرد شدن و بیشتر گُر گرفت که سوروس گفت:
+ خانم نوریس دو روز نشده پیداشون میکنه، این همه بچهها رو اذیت کردن بزار یکم بترسن، هوم؟
ریموس سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
- ببخشید.
سرش رو بلند کرد و تو چشمای سوروس نگاه کرد و گفت:
- هول کردم نفهمیدم چی دارم میگم، تو سنگدل نیستی.
+ مشکلی نیست خیلیا بهم میگن.
- اشتباه میکنن.
+ اینطور فکر میکنی؟
- اوهوم.
سوروس شونهای انداخت بالا و گفت:
+ خب پس امیدوارم پشیمون نشی.
- نمیشم... مطمعنم.
سوروس لبخندی زد و بعد گفت:
+ بیکاری؟
- معلوم نیست؟
+ خب پس بیا.
دوباره دست ریموس رو گرفت و دنبال خودش توی راهرو های تاریک کشید.
- کجا میریم؟
+ یه جای خوب.~~~~~~~
من میدونم ده قرن یبار میام واتپد ولی میشه با ووت و کامنت خوشحالم کنین تا زود زود بیام؟ ^-^💙
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...