•Part 15•

80 17 5
                                    

با حس اینکه چیز مرطوبی رو صورتش حرکت میکنه چشماش رو باز کرد و با دیدن کاکائو، سگ جیمز که لیسش میزد لبخندی زد، بغلش کرد و بوسیدش و گفت:

- گشنه موندی؟ جیمز مثل خرس خوابیده محلت نمیده؟

سگ زوزه‌ای کشید و سرش رو کشید به دست ریموس که ریموس لبخندی زد و به ساعت که ‌یازده و نیم صبح رو نشون میداد نگاه کرد و بعد نگاهش رو اول داد به سیریوس که یه دست و یه پاش از تخت آویزون بودن و محکم بالشش رو بغل کرده بود و تازه داشت میدید چقدر مدل جدید موهاش که کوتاه و شلوغ بودن بهش میاد، و بعد نگاهش رو داد به تخت جیمز که طبق معمول لی‌لی رو که از خوابگاه خودش جیم زده بود رو محکم بغل کرده بود و خوابیده بودن. به قیافه‌های بامزشون که تو خوابم داد میزد این دونفر جفت همن لبخندی زد و بعد اینکه برای کاکائو غذا ریخت، رفت تا دوش بگیره و خستگی دیشب رو از تنش بیرون کنه. شانس آورده بودن جمعه بود و صبح کلاس نداشتن وگرنه معلوم نبود چجوری میخواستن برن سر کلاس. آهی کشید و چشماش رو بست و گذاشت آب گرم خستگی رو از تنش بشوره که یاد سوروس افتاد و اخماش رفتن تو هم. دیشب نتونسته بود بره و امشب و فردا شبم طبق معمول همیشگشون دیدار نداشتن و این میل شدید به رفتن به اون اتاق که فقط خودشون دو نفر به دور از بقیه توش تنها بودن عجیب بود و اعصابش رو به هم میریخت. تو افکار خودش غرق بود که در به صدا در اومد و پشت بندش صدای سیریوس اومد که میگفت:

- ریموس؟ گنج میکنی اون تو؟ بیا بیرون دیگه

- میخواستی زودتر بیدار شی

- گوه نخور زود بیا بیرون ببینم وگرنه خودم ورود میکنما‌

ریموس که دیگه کارش تموم شده بود چیزی نگفت و بعد اینکه خودش رو جمع و جور کرد تا دوستاش کلافگیش رو متوجه نشن، رفت بیرون.

- چه عجب! آقا دل کندن از دوش

- چه عجب! آقا بیدار شدن

سیریوس شکلکی در آورد و وارد حموم شد و ریموس به جیمز و لی‌لی که همچنان خواب بودن نگاه کرد و لبخندی زد و بعد رفت تا حاضر شه و بره پایین. موهاش رو با حرکت چوبدستیش خشک کرد که بلافاصله ریختن رو پیشونیش؛ توجهی نکرد و بلوز شیری رنگش رو از کمدش برداشت و پوشید و از اونجایی که طبق معمول بیرون داشت سیل میبارید و هوا سرد بود، روی بلوزش یه بافت نخودی رنگ هم پوشید. به سرعت کوله‌ جیمز رو که طرح‌ شلوغ و عجیبی داشت رو از کنار تختش قاپید و بعد اینکه وسایل خودش رو ریخت توش و قبل از اینکه سیریوس از حموم در بیاد از خوابگاه رفت بیرون.

هوای خود قلعه گرم بود و نیاز به پوشیدن پالتوش نبود بخاطر همین به دستش گرفت و رفت سمت تریای مدرسه تا چیزی بخره و بخوره. طبق معمول سرسرا و راهروهای منتهی بهش شلوغ بودن و بچه‌ها که معلوم نبود سر چی انقدر سرخوشن صدای حرف زدنشون بین هم قاطی شده بود. اما یچیز با روزای دیگه فرق داشت، هیچوقت بچه‌ها اینقدر با هیجان هجوم نمیبردن سمت تابلو اعلانات مدرسه.( البته به جز وقتایی که ماهنامه مدرسه منتشر میشد، ریموس قسم میخورد جلوی تابلو اعلانات برای خرید ماهنامه کشته میدن هرماه ولی صداش در نمیاد).

جمعیت رو کنار زد و با زحمت رسید جلو که سه تا اعلامیه مختلف دید: اولی که آبی رنگ بود و طرح‌های ورزشی دورش جلب توجه میکرد، راجب این بود که باشگاه مدرسه رو دوباره باز کردن و دانش‌آموزا حداقل هفته‌ای یکبار باید برای ورزش برن.

ریموس پوفی کشید، باز شدن باشگاه یعنی مسابقه‌های مسخره دوباره شروع میشن و مجبوره بخاطر اینکه هوچ ازش امتیاز کم نکنه توشون شرکت کنه.

اولی که مسلما خبر خوبی نبود برای ریموس اما دل بقیه رو رسما شاد کرده بود؛ به اعلامیه دوم نگاه کرد که نارنجی رنگ بود و از طرح‌های دورش معلوم بود راجب جشن هالووینه و بود؛ از همه خواسته شده که خودشون کاستوم طراحی کنن و کسی که بهترین کاستوم رو طراحی کنه صد امتیاز جایزه میگیره، انصافا وسوسه انگیز بود.

سومی هم که سبز رنگ با طرح اسلیترین بود، خبر از گم شدن گابریل و چارلی میداد و ریموس رو دوباره یاد سوروس انداخت و داغ کرد. افکاری که پسشون زده بود دوباره به ذهنش هجوم آوردن.

خودش رو از بین جمعیت کشید بیرون و رفت سمت تریا و قهوه نارنجی که فقط این فصل میومد و با آب کدو حلوایی ترکیب شده بود و یه بسته شکلات سفارش داد.

چشمش رو بست و نفس عمیقی کشید و اینکه ممکنه چه بلایی سر اون دوتا احمق و سوروس بیاد رو پس زد.

- سه نات

ریموس سرش رو بلند کرد و کیف پولش رو از جیب شلوارش در آورد و سه تا سکه برنزی گذاشت رو میز و خوراکیاش رو برداشت.

حوصله رفتن به سرسرا رو نداشت، میخواست سوروس رو پیدا کنه و بپرسه میخواد چیکار کنه اما خودشم به احمقانه بودن فکرش پی برد و بجای مزخرف بافتن تصمیم گرفت بره به کتابخونه و فکر اون اتاق دنج رو هم از ذهنش بندازه بیرون.

با اینکه هم سوروس بهش گفته بود و هم خودش مسلما میدونست که سوروس صاحب اون اتاق نیست و هروقت دلش خواست میتونه بره اونجا اما نمیتونست، انگار اونجا حریم خصوصی سوروس بود و بدون اجازه حق نداشت واردش بشه. اخمی کرد و به خودش تشر زد که بچه بازی رو تموم کنه و بجای اینکه انقدر ترسو و احمق باشه کاری که دلش میخواد رو انجام بده؛ پس راهش رو کج کرد و رفت سمت اتاق مخفی. خیلی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت رسید و به در نگاه کرد و استرس گرفت. به خودش اطمینان داد که سوروس اون تو نیست و نیاز نیست باهاش رو در رو بشه؛ اما ته دلش میدونست که میخواد وقتی این در باز شد سوروس رو ببینه که نشسته سر جای همیشگیش، روی مبلی که زیر پنجره و کنار شومینه قرار داره، و درحالی که عینکش رو به چشم زده، داره کتاب میخونه و با ورودش توجهی بهش نمیکنه و فقط زیرلب جواب سلامی که بهش میکنه رو میده.

دوباره سرش رو تکون داد تا افکارش پراکنده بشن و درحالی که قلبش تو دهنش میزد، در رو باز کرد؛ این اولین بار بود که به دلیلی غیر از درس، این دستگیره رو بدست میگرفت و نمیدونست چه اتفاقی بعدش میوفته.

~~~~~

با ووت و کامنت خوشحالم کنید *-*

→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←Where stories live. Discover now