پروفسور اسپراوت داشت درس جدید رو توضیح میداد و ریموس هم تمام تلاشش رو میکرد حواسش رو جمع کنه اما نگاهش ناخودآگاه سر میخورد روی سوروس که کمی جلوتر ایستاده بود و مثل دیشب عینک زده بود و با اخم ریزی هر از چند گاهی چیزی توی دفترچهش یادداشت مینوشت.
لیلی سقلمهای به بهش زد و به خودش آوردش.
- حواست کجاست ریموس؟
- همینجا همینجا، چیشده مگه؟
- معلومه همینجا، هیچی گروهبندیمون کرد باید جلسه بعد براش تحقیق آماده کنیم.
ریموس سری به نشونه «باشه» تکون داد که لیلی به چهرهش دقیق شد و گفت:
- ریموس مطمعنی چیزیت نیست؟ ساکت شدی چند روزه، نکنه مریضی؟
بعد خواست تبش رو بگیره که ریموس لبخند زد و گفت:
- خوبم بابا مگه بچهم اینقدر لوسم میکنی.
لیلی به شوخی کمی هلش داد و با خنده گفت:
- گمشو اصن.
ریموس خندید و دست لیلی رو گرفت و پروفسور طبق عادت همیشه پایان حرفاش پرسید:
- سوالی نیست؟
سیریوس که تا اون لحظه داشت با جیمز روی گیاه مادر مرده کرم میریخت دستش رو بلند کرد و پروفسور اسپراوت گفت:
- بله مثل همیشه، بله آقای بلک؟
سیریوس نیشش رو باز کرد و گفت:
- پروفسور اون سفر علمی که از پارسال دل مارو باهاش آب کردین چیشد پس؟
یکی از دخترای ریونکلایی گفت:
- ای بمیرم برات که تو چقدر کشته مرده علمی آخه.
- کجاشو دیدی؟ یه تیشرتم درست کردم جانم فدای علم گذاشتم مخصوص این سفر علمیه، نیست سفیده میترسم کثیف شه.
همه خندیدن و اسپراوت با خنده گفت:
- جناب مدیر پیگیرن.
اینبار جیمز گفت:
- بگین بیشتر پیگیر باشن من به امید این اردو خر زدم تا بیام سال پنجم، جون سیریوس.
باز همه خندیدن و پرفسور اسپراوت گفت:
- همچنان خر بزن پاتر چون قرار دانش آموزای برتر رو ببرن.
در لحظه همهمهای کلاس رو دربر گرفت و دوباره همون دختر ریونکلایی گفت:
- یعنی براساس معدل آخر سالمون؟
- احتمالا آزمون برگذار کنن.
بعد درحالی که میرفت بیرون گفت:
- دیگه بسه هرچی بهتون گفتم، زود باشین برین بیرون ببینم وقتمو نگیرین.
اکثر بچهها دویدن پشت سرش بیرون و جیمز گفت:
- وای که خیلی دلم میخواد برم شمال.
لیلی به سیل بیرون اشاره کرد و گفت:
- از این شمال تر؟
سیریوس با ذوق گفت:
- بله! اصلا من چرا اینجا وایستادم باید برم درس بخونم.
ریموس خندید و گفت:
- مگه اینکه با رشوه درس بخونی.
سیریوس چندتا خرت و پرت که از نظر بقیه بدرد نخور بودن رو خالی کرد تو کیفش و گفت:
- بالاخره انسان با هدف باید باشه.
ریموس سر تکون داد و گفت:
- صحیح عرض میکنین قربان.
سیریوس کلافه گفت:
- برو عمتو مسخره کن حیف وقت با ارزشم که با حرف زدن با تو هدر بره.
بعد رفت سمت در و وقتی دید کسی همراهش نمیاد برگشت و گفت:
- لیلی! بیا دیگه اه.
- من چرا دیگه؟
- شما از امروز معلم خصوصی منی.
جیمز و ریموس اعتراض کردن:
- پس من چی؟!
- شما دوتا رو میخوام چیکار؟
قبل اینکه جیمز چیزی بگه ریموس گفت:
- من چرا معلم خصوصیت نباشم؟
- نه تو فحشم میدی لیلی شیوا تر صحبت میکنه.
- فحشت میدم چون کودنی احمق.
- ببیین خببب.
جیمز معترض گفت:
- پس کی به من یاد بده؟
- داداشم همیشه سعی کن تو زندگیت رو پای خودت وایستی.
جیمز چپ چپ به سیریوس نگاه کرد و رو کرد سمت ریموس که ریموس یه قدم رفت عقب و گفت:
- عمرا، اگه بدعنق و سنگ یه بچه داشتن و من به اون میخواستم درس بدم بازم از تو بهتر بود.
- گم برین همتون، تاپاله ها.
لیلی خندید و جیمز رو بغل کرد و گفت:
- خودم به جفتتون یاد میدم.
جیمز مظلوم گفت:
- میشه پس موقع درس دادن اون بلوز دکلتهت رو بپوشی؟
لیلی جیمز رو هل داد عقب و جیغ زد:
- جیـــــمز!
جیمز و سیریوس معترض گفتن:
- میـــخوای یــــاد بگیریم یا نه؟
- نه! گم شین ریختتونو نبینم.
جیمز خودش رو چسبوند به لیلی و گفت:
- چیزی که هزار بار دیدمو چرا اخه پنهون میکنی عزیز من؟
- خستهم کردین شما دوتا.
ریموس که به بحثشون میخندید گفت:
- فقط دوستان شما تا شب میخواین همینجا بمونین و نطق کنین؟
سیریوس سریع گفت:
- نـــه، بریم یچیزی بخوریم بعدم بریم درس.
ریموس که وسایلش رو جمع نکرده بود گفت:
- شما برین خوراکی بگیرین تا من بیام.
لیلی باشهای گفت و جیمز و سیریوس همچون گربه نره و روباه مکار دست انداختن دور گردن لیلی و درحالی که راجب طرز درس دادن لیلی پیشنهاداتی مطرح میکردن رفتن بیرون.
ریموس تند تند وسایلش رو جمع کرد و به بارون که شلاقی میبارید نگاه کرد و بعط شنلش رو کشید رو سرش و دوید از گلخونه بیرون و داشت حیاط پشتی رو دور میزد تا برسه به در کناری سرسرا که یکهو کشیده شد به دالان بدون سقفی و با دیدن سوروس که خیس خالی شده بود چشماش گرد شدن؛ خواست چیزی بگه که سوروس گفت:
+ چقدر طولش میدی، میدونی چند دقیقست منتظرم؟
ریموس به موهای پرکلاغی سوروس که ریخته بودن تو چشماش و ازشون آب میچکید نگاه کرد و آروم گفت:
- ببخشید نمیدونستم منتظرمی.
+ خواستم بهت بگم بعد سرو شام امشب بیا که حداقل بتونیم دو درس کار کنیم.
ریموس که گیج شده بود سر تکون داد و سوروس هم به همون سرعت که سرراهش قرار گرفته بود، غیبش زد.
ریموس چند بار پلک زد، نفس عمیق کشید تا ضربانش تنظیم بشه و سرش رو تکون داد تا تصویر سوروسِ خیس از سرش بره بیرون.
بعد چندلحظه برگشت تو و قبل اینکه بره پیش بقیه خودش رو خشک کرد، دلش میخواست هرچه زودتر ساعت بگذره تا بتونه برگرده به اون کلاس.
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...