بارون به شدت میبارید و صدای زوزه و فریاد کل منطقه رو در بر گرفته بود. سوروس به سختی و درحالی که خیس و گلی شده بود وارد شیون آوارگان شد.
صداها شدیدتر شده بودن و تو کل خونه میپیچید. خودش رو با چرخش چوبدستیش خشک کرد و توی تاریکی حرکت کرد سمت پله ها.
آروم روی هر پله قدم میذاشت تا صدا نده چون حواس ریموس الان بیشتر از هر زمانی کار میکرد و نمیخواست تا نفهمیده تو چه وضعیته توجهش رو جلب کنه.
نفسش رو تو سینه حبس کرد و آروم روی پله بعدی قدم گذاشت و به دری که منشا صدا بود نگاه کرد.
با هر زجهای که ریموس میزد رعد و برق شدیدتر میشد و کل ساختمون رو روشن میکرد و سایه ریموس رو که حالا یه گرگ کامل شده بود مینداخت روی سقف.
از لای در به داخل نگاه کرد اما چیز زیادی معلوم نبود و فقط صدای زوزههای پر درد بود که تو گوشش میپیچید.
نمیدونست امنه که وارد بشه یا نه. صدای زنجیری که به زمین برخورد میکرد بهش میگفت وارد نشه و برگرده سمت قلعه اما زوزههایی که نشون از زجر بودن طاقت برگشت رو ازش میگرفت. آروم لای در رو باز کرد و وارد شد و با دیدن گرگ بزرگی که زنجیر یکی از پاهاش باز شده بود و دومی هم چیزی به پاره شدنش نمونده بود و داشت به خودش میپیچید و زمین و دیوار رو با زوزههای بلند چنگ میزد، خشکش زد. گرگ هیچ تلاشی برای باز کردن زنجیراش نمیکرد؛ دردی که مشخص بود امونش رو بریده وقت این کار رو بهش نمیداد اما همین کوبیدن خودش به این طرف و اون طرف باعث کشیده شدن زنجیرا میشد. همون لحظه بادی وزید و در پشت سر سوروس با صدای قیژی بسته شد و باعث شد توجه گرگ بهش جلب بشه. سوروس درحالی که مردمک چشماش از ترس گشاد شده بودن به گرگ قوی رو به روش نگاه کرد. گرگ چند لحظه انگار وضعیت رو تجزیه و تحلیل کرد و بعد با پرش بلندی حمله کرد سمتش. سوروس تا جایی که میتونست عقب عقب رفت و گرگ هم درمقابل میومد جلو و سعی میکرد سوروس رو چنگ بگیره. سوروس بدون اینکه بتونه کار دیگهای انجام بده بدون اینکه پشت کنه عقب عقب میرفت که پاش گیر کرد به درز کف چوبی اتاق و از پشت افتاد زمین. گرگ پنجه تیزش رو بلند کرد تا پای سوروس رو بگیره که سوروس به موقع خودش رو کشید عقب و پنجه های گرگ چوب رو عمیقا خراشیدن.
سوررس چسبید به پیانو پشت سرش و گرگ عظیمالجثه که دیگه زنجیرای محکمش اجازه نمیدادن جلوتر بیاد تو فاصله کمی از سوروس ایستاد و عصبانی نفس نفس زد.
میدونست ریموس داره درد میکشه و حالش بده. قلب خودش هم تو دهنش میتپید و باورش نمیشد هیولای رو به روش ریموس لوپین ساکت و مظلومه.
+ بهت گفته بودم که معجون رو بخور!
گرگ خرخر عصبانیای کرد و سوروس نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
+ اگه بهم اعتماد میکردی الان انقدر درد نداشتی منم مجبور نبودم جونمو بگیرم کف دستم و بیام اینجا.
ESTÁS LEYENDO
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanficاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...