درحالی که ضربان قلبش شدید شده بود در اتاق رو باز کرد و وارد شد. کسی نبود و فقط صدای سوختن چوب توی شومینه سکوت رو میشکست. دلش برای اینجا تنگ شده بود. به مبل سوروس که همیشه مینشست روش و درحالی که عینکش رو به چشم داشت کتاب میخوند نگاه کرد و لبش رو از درون گزید و برگشت تا بره که سینه به سینه سوروس شد؛ آروم سرش رو بلند کرد و به چشمای تاریک سوروس نگاه کرد. نگاهش باعث میشده نفس کشیدن برای ریموس سخت بشه، به طوری که تمام سوالاتی که این مدت از درون خورده بودنش حالا یادش رفته بود و از طرفی اینکه چقدر برای این عطر آشنا تونسته بود دلتنگ بشه براش عجیب بود.
+ سلام
ریموس نگاهش رو تو صورت سوروس چرخوند، انگار داشت جزئیات صورتش رو دوباره به خاطر میاورد. آروم گفت:
- سلام.
سوروس چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد و لبخند محوی زد.
- من...
+ خوشحالم که حالت بهتره
ریموس با تعجب نگاهش کرد و بعد گفت:
- فکر میکنم باید از تو تشکر کنم بخاطرش
سوروس نگاهش رو روی صورت زخمی ریموس چرخوند و آروم گفت:
+ نیازی به تشکر نیست
- من... اومدم اینجا...
نفس عمیقی کشید و سوروس همچنان با لبخند نگاهش میکرد
- چرا این کار رو کردی، مکگوناگال همه چیو برام گفت... چرا؟
+ دلم نمیخواست بمیری... به هیچ وجه دلم نمیخواست بمیری
ریموس که متوجه نمیشد پرسید:
- آخه... چرا؟... نجاتم میدی و بعد غیب میشی؟
کم کم داشت ناراحتیش خودش رو به شکل عصبانیت نشون میداد
- فکر نمیکنی من باید با این لطف بزرگی که به عنوان کسی که کل مدرسه میدونن ازم بدت میاد کردی چیکار کنم؟
باید به دوستام چی بگم؟
اخماش رفتن توی هم و بقض گلوش رو فشرد:
- از اینکه اینطوری اذیت شم لذت میبری؟
+ من فقط میخوام کمکت کنم
- نیاز به کمک تو ندارم! تمومش کن!
+ میترسی دوستات بفهمن؟
ریموس با چشمای گرد نگاهش کرد اما سوروس همچنان آروم بود.
- نمیخوام شر شه، فقط...
آهی کشید و ادامه داد:
- میخوای چیکار کنی... یا اینکه از من چی میخوای؟
+ ریموس من ازت چیزی نمیخوام فقط دلم نمیخواست بمیری!
یه قدم بهش نزدیک شد و ادامه داد:
+ نمیخوام این اتاق بعد تو جایگزین پیدا کنه، فکر نمیکنم بتونم با هیچکس دیگه اینجا رو شریک شم.
ریموس چیزی نگفت و کلافه سرش رو گرفت توی دستش.
سوروس کمی خم شد سمتش و آروم گفت:
+ دلیلی نداره چیزی به کسی بگم... کاسنپت اینجا یه اتاق امنه، خرابش نمیکنم. گاهی باید به تصمیمات قلعه احترام گذاشت.
ریموس آروم نگاهش رو آورد بالا و سر تکون داد.
+ درسا رو گرفتی از دوستات؟
- نه- نتونستم ازشون بگیرم
بعد آروم گفت:
- به روش تو عادت کردم امید داشتم از تو بگیرمشون
سوروس سرش رو تکون داد:
+ کدوم رو میخوای؟
- ریاضیات جادویی و نجوم فعلا
سوروس آروم چوبدستیش رو چرخوند و جزوههاش از روی میز اومدن سمتشون و ریموس روی هوای گرفتشون.
- ممنون
+ هرجا رو متوجه نشدی بگو بهت توضیح بدم
ریموس خجالتزده سر تکون داد:
- ممنون... میبینمت بعدا.
سوروس آروم سری تکون داد و ریموس از اتاق رفت بیرون.
یک هفته بدون اینکه راجب اتفاقاتی که افتاده بود حرف بزنن گذشت. سوروس نشسته بود روی کاناپه همیشگیش و درحالی که عینکش رو به چشم داشت کتاب میخوند. ریموس هم نشسته بود روی زمین، پشت میز و مشغول نوشتن جزوه بود.
بعد چند لحظه توجه سوروس بهش جلب شد و از بالای کتابش بدون اینکه ریموس متوجه بشه بهش نگاه کرد که با موهای خرماییش درگیر بود. چتریهای بلند و لختش مدام میومدن جلوی چشماش و ریموس سعی میکرد از برگشتنشون به سمت پایین جلوگیری کنه اما موفق نمیشد.
سوروس لبخند محوی پشت کتابش زد که ریموس سرش رو آورد بالا و گفت:
- سوروس میشه بگی این چیه؟
سوروس لبخندش رو جمع کرد و کتاب رو آورد پایین و رفت و نشست کنار ریموس، به سوال نگاه کرد و شروع کرد به توضیح دادنش کرد. ریموس با یه دست موهاش رو بالا نگه داشته بود و مشخص بود کلافه شده از دستشون.
سوروس قلمش رو گذاشت کنار و ریموس متعجب از اینکه چرا یکهو توضیحاتش رو متوقف کرده نگاهش کرد. سوروس از جیبش کش مو مشکیای در آورد دستش رو برد سمت چتریهای ریموس و با نگاهش بهش گفت که رهاشون کنه ریموس متعجب فقط انجامش داد و سوروس آروم چتریهای ریموس رو با کش بست بالای سرش و بعد بهش نگاه کرد:
+ بهتر شد
و بعد دوباره قلم رو برداشت و مشغول توضیح دادن شد و ریموس سعی کرد روی توضیحاتش تمرکز کنه. سوروس بعد پایان توضیحاتش به ریموس که با مدل موی جدیدش بشدت دوست داشتنی شده بود نگاه کرد و پرسید:
+ متوجه شدی؟
ریموس سرش رو تکون داد و تشکر کرد. سوروس همونجا کنار ریموس که نشسته بود به کاناپه تکیه داد و گفت:+ فردا شب کاری داری؟
- ام... نه، چطور؟
+ میخوام ببرمت یجایی
- منو؟... کجا؟
+ جای بدی نیست
- خب کجاست؟
+ به دوستات بگو شب بر نمیگردی
ریموس کمی نزدیکتر بهش نشست و به چشمای مشکیش نگاه کرد:
- شب بر نمیگردم؟!
+ نه، احتمالا دیر بشه برای برگشت، نگرانش نباش بسپرش به من تا حالا دیدی من دیر کنم برای کلاسی؟
- نه
+ پس نگرانش نباش.
ریموس سر تکون داد و خواست ادامه جزوهش رو بنویسه که سوروس پرسید:
+ کریسمس نزدیکه
- اوهوم
+ برنامهت چیه؟
- نمیدونم... لیلی داره میره پیش جیمز و خانوادهش از منم خواستن که برم ولی... نمیدونم هنوز
سوروس سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
- برنامه تو چیه؟
+ میمونم هاگوارتز
- جدی؟ ریگولوس میگفت مالفویها همهتون رو دعوت کردن فکر کردم میری اونجا.
+ نه... تصمیمم عوض شده
- برای چی؟
سوروش شونه بالا انداخت و چیزی نگفت و فقط به ریموس که پشتش بهش بود و مشغول نوشتن بود نگاه کرد.ادامه دارد...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Hayran Kurguاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...