ریموس با سر درد خفیفی از خواب بیدار شد اما برای اینکه خواب از سرش نپره چشمهاش رو باز نکرد و بیشتر خودش رو توی جای گرمش فرو برد و به کسی که بغلش کرده بود چسبوند و چیز نامفهومی زیر لب گفت و وقتی دید خوابش نمیبره آروم چشمهاش رو باز کرد و آروم نگاهش رو برد بالا که چهرهی سوروس رو که عمیقا غرق خواب بود رو دید و بلافاصله ضربان قلبش شدت گرفت. هنگ اور بود و نمیتونست درست تمرکز کنه ولی این که خیلی راحت تو بغل سوروس جا شده بود و انقدر نزدیک داشت بهش نگاه میکرد باعث شده بود ندونه چی کار کنه. میدونست که باید هر چی سریعتر از اونجا بره ولی ته دلش میخواست همونجا بمونه و بالاخره اونقدر بین رفتن و موندن تامل کرد که سوروس بیدار شد و اولین چیزی که دید ریموس بود که داشت بهش نگاه میکرد و متوجه شد که کل شب ریموس رو در آغوش گرفته بوده. سریع خودش رو کشید عقب و با صدایی که بخاطر خواب دورگه شده بود گفت:
+ صبح بخیر.
ریموس از اینکه زودتر نرفته و سوروس رو این طور معذب کرده فحشی به خودش داد و بعد درحالی که بلند میشد گفت:
- ص...صبح بخیر.
دستپاچه وسایلش رو برداشت و نگاهش رو از سوروس دزدید:
- شرمنده اگه دیشب دردسر درست کردم.
+ نه اصلا!... یعنی... منظورم اینه که اصلا دردسری نبود، به من خیلی خوش گذشت.
ریموس لبخند محوی زد:
- به منم همینطور... ممنون بخاطرش.
سوروس سرش رو تکون داد، هنوز میتونست گرمای ریموس رو روی بدنش حس کنه و خواب از سرش درست نپریده بود.
- من.... دیگه میرم... بای.
و با عجله از اتاق رفت بیرون، جوری که انگار چند ثانیهی پیش اونجا نبوده.
سوروس خودش رو پرت کرد روی تخت و سرش رو توی دستهاش گرفت و به اینکه چرا همچین کاری کرده فکر کرد.
ریموس برگشت به خوابگاهشون و به محض ورود صدای جیمز و سیریوس رو که بحث میکردن شنید.
- تو اصلا موتور میخوای چیکار؟ خودت موتوری! سرم رفت از خرخر کردنات!
سیریوس با صورت کفی از دستشویی پرید بیرون و گفت:
- من اصلا هم خرخر نمیکنم.
ریموس سوئترش رو در آورد و درحالی که حوله بر میداشت گفت:
- خیلی خرخر میکنی سیریوس.
جیمز با پیروزی دست زد و سیریوس خیلی دراماتیک نگاهش کرد:
- باورم نمیشه! اصلا خرخر کنم، من خوب بخوابم خرخر کنم خوبه یا کمبود خواب داشته باشم؟
جیمز و ریموس همزمان جواب دادن:
- کمبود خواب داشته باشی
سیریوس انگشتش رو گرفت سمت ریموس و گفت:
- تو یکی ساکت اگه نمیخوای گیر بدم دیشب کجا پیچونده بودی.
ریموس سریع مسواکش رو برداشت و درحالی که میچپید تو حموم، به جیمز گفت:
- گردن خودته داداش، من رفتم.
جیمز آهی کشید و گفت:
- تو تخت میخوابی ولی خواب رو به ما حروم میکنی
- مگه تو با لیلی تا صبح حرف میزنید من میگم سر و صدا میکنید؟
- نمیگی ولی بالش که پرت میکنی!
- خوب میکنمممم!
جیمز عینکش رو به چشمش زد و درحالی که کیفش رو برمیداشت تا بره کتابخونه، گفت:
- یا میری از مادام پامفری دارو میگیری یا شب تو خواب خفهت میکنم!
سیریوس هم کیفش رو کج انداخت و درحالی که دنبال جیمز میرفت گفت:
- غلط میکنی مردک الاغ!
ریموس بعد یه دوش طولانی درحالی که فکر میکرد از بس به اتفاقات شب گذشته فکر کرده هر لحظه امکان داره مغزش منفجر بشه لباسهاش رو پوشید و بعد برداشتن کیفش رفت کتابخانه و به جیمز و سیریوس ملحق شد و هر سه نفر شروع به درس خوندن کردن تا اینکه جیمز قلمش رو انداخت پایین و گفت:
- تایم استراحت بدیم، خسته شدم.
ریموس و سیریوس موافقت کردن و سیریوس بستهی چیپس جادویی رو در آورد و پهن کرد وسط میز. جیمز نگاهی بهش انداخت و گفت:
- بچهها... شما که فکر نمیکنید اگه اول صبحونه میخوردیم سالمتر بود؟
بعد سه نفری نگاهی به هم کردن و ریموس و سیریوس گفتن:
- نه همینطوری عالی هستیم.
و با خیال راحت مشغول چیپس خوردن شدن و راجب نظریهی جدید سیریوس دربارهی یکی از گیاه های جادویی گوش دادن و تصمیم گرفتن بعد تعطیلات گیاه رو از یکی از گلخونهها بگیرن و آزمایشاتشون رو شروع کنن.
سیریوس نگاهی به ریموس کرد و گفت:
- بالاخره تعطیلات رو چیکار میکنی ریمی؟
ریموس شونهای بالا انداخت و گفت:
- با شما میام خونهی پاترها
جیمز و سیریوس با خوشحالی آروم زدن قدش و جیمز شروع کرد راجب کارایی که میتونن تو تعطیلات انجام بدن حرف زدن و برنامههای مختلف ریختن.
تا آخرین روز هفته ریموس و سوروس سعی کردن کوچیکترین برخوردی با هم نداشته باشن و حتی نگاهشون رو هم میدزدیدن از هم.
شب آخر قبل از رفتن به تعطیلات، جیمز و سیریوس با عجله مشغول جمع کردن وسایلشون بودن و ریموس برای اینکه توی اون جنگ نباشه تصمیم گرفت از خوابگاه بره بیرون و از اون جایی که فکر نمیکرد رفتن به اتاق امن ایدهی خوبی باشه، تصمیم گرفت بره کتابخونه. توی فکر بود که ناگهان سینه به سینهی کسی شد و باهاش برخورد کرد.
- خیلی ببخ- سوروس!
سوروس که انگار با عجله داشت از راهرو داشت میرفت بیرون بهش نگاه کرد و گفت:
+ اوه... چیزیت که نشد؟
ریموس کمی عقب رفت و بعد گفت:
- نه نه
سوروس سری تکون داد و به ریموس نگاه کرد و بعد پرسید:
+ اینجا چیکار میکنی این موقع؟
- جیمز و سیریوس دارن وسایلشون رو جمع میکنن... یه کمی زیادی شلوغه
+ درسته... وسایل خودت چی؟
- وسایل من چی؟
+ جمعشون نمیکنی؟
- جمع کردم از قبل
سوروس سر تکون داد و بشدت تو فکر بود، ریموس باید یا میرفت کتابخونه یا چیزی میگفت تا بیشتر بتونه اونجا کنار سوروس بایسته ولی چیزی به ذهنش نمیرسید.
+ پس تعطیلات داری میری...
- خونهی پاترها
+ درسته... خونهی پاترها
سوروس کمی نزدیک شد و انگار سعی داشت چیزی بگه. ریموس سرش رو بلند کرد و منتظر بود سوروس حرفش رو بزنه. سوروس کمی بهش نزدیکتر شد و نامفهوم چیزی گفت اما ریموس نتونست متوجه بشه. سوروس کلافه موهاش رو فرستاد عقب و بعد خیلی سریع دستش رو گذاشت روی گونهی ریموس و کشیدش سمت خودش و بوسیدش.
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...