از راهروی اصلی اومد بیرون و همونطور که انتطار داشت سرسرای ورودی و خود سرسرا شلوغ بودن؛ بچه ها اکثرا رداهاشون رو در آورده بودن و لباسای راحت تری پوشیده بودن.
با دیدن سیریوس که جلوی تریای مادام بلوم داشت با ریگولوس که دوتا قهوه تو دستش بود و از بخاری که ازش میومد معلوم بود تازه گرفتتشون، صحبت میکرد، رفت سمتشون؛ ولی انگار حرف سیریوس و ریگ همون لحظه تموم شد و ریگ از سیریوس جدا شد و با دیدن ریموس لبخندی زد و گفت:
- هی ریموس
ریموس با لبخند براش سر تکون داد و ریگ به سرعت رفت.
- هییی ریمی کجا بودی؟
- تو یه کلاسی
- آره حدس زدیم زیادی شلوغه سرسرا، من چیزی نمیخوام تو چی؟
ریموس سری به نشونه نه تکون داد و درحالی که وارد سرسرای اصلی میشدن پرسید:
- ریگولوس چی میگفت؟
- هیچی بیچاره از سه ساعت پیش اومده بوده قهوه بگیره واسه خودش و اسنیپ، میوفته گیر فلیتویک و تازه بزور از دستش خلاص شده بود.
- بیچاره، فلیتویک گاهی خیلی مخ خور میشه.
رسیدن به جایی که جیمز و لیلی نشسته بودن و خودشون رو جا کردن بینشون؛ لیلی با دیدن سیریوس گفت:
- تو که هنوز موهات خیسه!
بعد چوبدستیش رو تکون داد و موهای سیریوس خشک شدن و جیمز با شوق گفت:
- ریموس جات خالی کلی زیر بارون حال کردیم، نبودی ببینی سایمون چه قری میومد!
ریموس رو کرد به پسر قد بلند و بامزهی هافلپافی و گفت:
- نهبابا!
سایمون قرمز شد و ریموس خندید.
- تو چیکار کردی لیلی؟
لیلی به ریموس که ازش سوال پرسیده بود نگاه کرد و گفت:
- با دخترا چمدونامونو باز کردیم.
سیریوس زد رو پیشونیش و گفت:
- لعنتی! همیشه یادم میره روز اول شما مراسم باز کردن چمدون دارین.
لیلی سقلمهای به سیریوس زد و بعد گفت:
- مثل شما شلخته باشیم خوبه؟
- چمدونو ما میبندیم خدا خودش بازش میکنه کم کم.
لیلی که گرسنه بود و حوصله سر به سر گذاشتن نداشت گفت:
- وای که چرا دامبلدور نمیاد، دارم میمیرم گرسنگی ساعت هفت و نیمه!
جیمز که نهار هم کم خورده بود، گفت:
- من که دارم تلف میشم به مرلین.
- کمتر غر بزنین پیر مجلس وارد شد.
لیلی که عجله داشت، گفت:
- آرزو میکنم امشب از اون شبایی نباشه که هوس سخنرانی کرده باشه.
سیریوس با حیرت گفت:
- دیشب اون همه روده درازی کرد چقدر حرف داره با ما بزنه مگه!
- دقت کردین اصــــلا حرفی از بازکردن دوباره باشگاه نزدن؟
سیریوس بلند جیمز رو تایید کرد و با تهدید گفت:
- به ریشاش قسم امسالم باشگاهو باز نکنن سیم پیچیام اتصالی میکنه!
لیلی با خنده گفت:
- باشه بروسلی نزن مارو.
جیمز و لیلی منتظر به دامبلدور نگاه کردن و با دیدن دستش که طبق معمول برای دست زدن بالا اومده بود چشماشون برقی زد و لیلی با ذوق سرشو گذاشت رو شونه سیریوس و در عرض چند لحظه کلی غذا طبق معمول ظاهر شد و جیمز و لیلی سریع شروع کردن به خوردن.
سیریوس نگاه پر تاسفی بهشون انداخت و گفت:
- خدا در و تخته رو خوب جور کرده، گرسنه های بدبخت.
جیمز خم شد و از اون طرف میز سیبزمینی انداخت تو دهن لیلی و گفت:
- بخور عشقم نوش جونت.
ریموس اما فکرش درگیر بود، حتی تعجب میکرد لیلی چطور اینقدر خیالش راحته.
داشت با غذاش بازی میکرد که سیریوس گفت:
- چته ریمی؟
سرشو بلند کرد تا بگه چیزی نیست که دید اسنیپ همراه ریگولوس بدون جلب توجه وارد سرسرا شد.
- بچه ها، اسنیپ.
جیمز سرش رو از غذاش بلند کرد و لیلی و سیریوس برگشتن سمت در سرسرا و اسنیپ رو دیدن که قد کشیده بود و موهاش از سال قبل کمی بلندتر شده بودن، جیمز پرسید:
- دستش چیشده؟
نگاه ریموس رفت به دست سوروس که با نواری از پارچه سفید بسته شده بود و با اینکه آستینش نمیزاشت ولی میشد فهمید باندپیچی بالاتر از مچش هم رفته.
سیریوس نگاهش رو گرفت تا توجه جلب نکنه و لیلی آروم گفت:
- دیروز دستش سالم بود.
ریموس با دیدن نگرانی لیلی خیالش کمی راحت شد و جیمز آروم پرسید:
- چرا این شکلی شده؟
- هیچکس نمیدونه؛ هم یجوری شده هم انگاری قرار بود بفرستنش دورمسترانگ ولی خودش نمیره.
ریموس گیج گفت:
- چی؟ چرا؟
سیریوس شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، انگار قرار بوده منتقل شه اونجا
- چیشده مگه؟
سیریوس دوباره شونهبالا انداخت و با لحن مظلومی گفت:
- لیلی بگو دیگه، یه کوچولو، قول میدیم پسرای خوبی باشیم
جیمز و ریموس هم که از کنجکاوی داشتن پاره میشدن سری تکون دادن و گفتن:
- خـــواهش میـــکنیم
لیلی آهی کشید و گفت:
- بچه ها من خودمم اطلاعات زیادی ندارم فقط اول ماجرا رو میدونم اصلا از دورمسترانگ اینا خبر ندارم، سوروس حرفی نمیزنه.
سیریوس سریع گفت:
- اشکال نداره هرچقدر میدونی بگو.
لیلی مکثی کرد و بعد گفت:
- خیلی خب...حدود دوماه پیش یه شب خونهشون آتیش گرفت، مادرش دنبال چوبدستیش بوده و قبل اینکه پیداش کنه از اونجایی که خونه قدیمی بوده یه قسمتش ریزش میکنه و مادرش گیر میکنه، پدرش میره تا آیلین رو نجات بده و به محض در اومدنش کل خونه میریزه رو سرش و پدرش زیر آوار میمونه و تو آتیش جلوی چشماشون میسوزه و میمیره، مادرشم هنوز بیمارستانه، بابای من و چند نفر دیگه نگرفته بودنش سوروسم رفته بود تو و زیر آوار سوخته بود.
سیریوس و جیمز و ریموس با حیرت بی حرف به لیلی خیره شده بودن و سعی میکردن کلماتی که شنیدن رو هضم کنن؛ به نظر همشون چیز وحشتناکی بود که میتونست برای یه آدم اتفاق بیوفته، حتی اگه اون آدم دشمنشون باشه.
جیمز آروم به لیلی گفت:
- چرا چیزی بهمون نگفتی؟ کل تابستون ما داشتیم با هم حرف میزدیم چرا هیچی نگفتی؟
- چون حرف زدن با شما تنها لحظاتی بود که یکم از اون جو فاصله میگرفتم و حالم خوب میشد نمیخواستم هم حال شمارو بگیرم هم جوابگوی فضولیاتون باشم چون میدونستم اینجا قراره به اندازه کافی راجبش حرف بزنیم.
جیمز رفت اون سمت میز و لیلی رو بغل کرد و بوسهای روی موهاش زد.
ریموس نیم نگاهی به اسنیپ انداخت و پرسید:
- الان کجا زندگی میکنه؟
لیلی شونه انداخت بالا و گفت:
- بعد اون ماجرا چندبار دیدمش هر بارم تو بیمارستان، فقط بهم گفت نگرانش نباشم وضعش خوبه و حقیقتا نمیخورد وضع مالیش بد باشه حتی یبار یادمه وکیلش تو بیمارستان بود.
سیریوس که منتظر همچین سرنخی بود گفت:
- خبببب؟
- هیچی، من رسیدم داشتن خداحافظی میکردن.
جیمز که دوباره گرسنگی بهش غلبه کرده بود گفت:
- چرا اینقدر عجیبه؟
سیریوس روراست گفت:
- عجیبه که اومده مدرسه.
- نمیخواست بیاد، مادرش زورش کرد، تو قطار چند بار منصرفم شد میخواست برگرده.
جیمز ساندویچی برداشت و جمله قبلی خودش رو تصحیح کرد و گفت:
- خانوادگی عجیبن!
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...