•Part 14•

93 19 8
                                    

پنج نفری از «جغد شب» اومدن بیرون و جیمز درحالی که تو دهنش هنوز جرقه میزد، گفت:
- خب کجا بریم؟
سیریوس گیتارش رو، رو پشتش تنظیم کرد و گفت:
- میخوام تتو بزنم ولی فکر نکنم تو «چشم اژدها» راه بدنمون.
لی‌لی که از گردن جیمز آویزون شده بود و گوشش رو چسبونده بود به لپ جیمز تا صدای جرقه‌ها رو بشنوه، گفت:
-عجب آسوده‌ای هستی که، آی دیتو بهشون نشون بدی دو دستی تحویل مک‌گوناگال میدنت، هییی این یکی بزرگ بود!
جیمز با ذوق سر تکون داد و سیریوس خواست چیزی بگه که ریگولوس گفت:
- من شاید یجایی رو بشناسم.
چهار نفر دیگه متعجب نگاهش کردن که ریگولوس پرسید:
- چیه خب؟
ریموس دست کرد تو جیباش و گفت:
- مطمعنی؟ آخه بهت نمیاد.
- هیییی! مگه به ایوانز میاد اینقدر آویزون رلش باشه؟
لی‌لی که داشت زبون جیمز رو وارسی میکرد صاف ایستاد که جیمز محکم بغلش کرد و گفت:
- چیکارش داری دخترمو؟
- من آویزونتم؟ ولم کن
- عه نه قربونت برم این یه زری زد جدی نگیر.
ریموس که مثل دونفر دیگه صورتش رو جمع کرده بود، گفت:
- حقیقتا عوقم گرفت
و بعد سه نفری اه اه گویان جلوتر راه افتادن و جیمز گفت:
- حسودای پلاستیکی
پشت ریگولوس پیچیدن تو یکی از کوچه‌ها و سیریوس گفت:
- خدایا مرسی حسود شدیم اما زن‌زلیل نشدیم
- چی میدونین از عشق اخه شما!
ریموس بهشون توجه نکرد و بجاش گفت:
- ریگ؟ داری میبریمون مغازه موسیو میناسیان استیک بخوریم؟
سیریوس شونه‌ای انداخت بالا و گفت:
- من که مشکلی ندارم
- نه! مگه تتو نمیخواین‌؟ دارم میبرمتون پیش کاردرست ترینش.
و بعد جلو زد ازشون و جیمز گفت:
- هیچوقت فکر نمیکردم ریگولوس بلک منو ببره پیش تتو کار!
ریموس با حس کردن کاغذ تو جیبش دیگه توجهی به حرفاشون نکرد و حواسش رفت پیش سوروس و با خودش فکر کرد که الان داره چیکار میکنه؟
به ساعتش نگاه کرد که ده و نیم شب رو نشون میداد و نفسش رو داد بیرون و با خودش گفت:«حتما داره کاراشو میکنه و میدونه امشب تولد سیریوسه هرچی باشه ریگ بهش گفته؛ حتما خوشحالم هستش که امشب نرفتم و مجبور نیست مثل کل روز بهم محل نزاره.»
ریگولوس ایستاد جلوی در کوچیک و چوبی‌ای که همیشه فکر میکردن انبار مارکت کناریشه و دوتا تقه زد به در که حکاکی روی در که سر یه خرس بود حرکت کرد و با صدای نسبتا زمختی گفت:
- کارتو بگو
سیریوس و جیمز و ریموس و ‌لی‌لی به همدیگه نگاه کردن و ریگولوس گفت:
- با جف سیاهه کار دارم
- اینجا همه با جف سیاهه کار دارن کودن‌باشی.
سیریوس زیرلب گفت:
- چه بی ادب!
- بهش بگو ریگ سربالا اومده.
جیمز آروم گفت:
- ریگ کی‌کی؟
قبل از اینکه کسی چیزی بگه در با زوزه ریزی باز شد و ریگ درحالی که وارد میشد گفت:
- بیاین تو.
اول سیریوس پشت برادرش و بعد جیمز و لی‌لی و در آخر وارد شدن و با اولین قدم تاریکی تبدیل شد به یه راهرو که دیواراش کاغذ دیواری قرمز و مشکی داشت و تابلوهای نقاشی ازش آویزون بودن.
جیمز به یه تابلو که نقاشی یه گورخر بود اشاره کرد و گفت:
- عع سیریوس تو!
سیریوس به تابلو نگاه کرد و گفت:
- لحظه ای که با تو دوست شدم این تصویر ازم به ثبت رسید.
- از خداتم باشه رفیق منی.
- گمشو بابا ضرر خالصی.
- چشم سفیدی دیگه.
- فرمایش شما متین.
جیمز اومد جوابش رو بده که وارد اتاق بزرگی شدن که آهنگ با صدای کم توش پخش میشد و دیواراش با کاغذ دیواری قرمز و طلایی پوشیده شده بودن از سقفش لوستر قدیمی و بزرگی آویزون بود.
غارتگران با حیرت نگاهشون رو دور اتاق که با چند دست مبل و صندلی و کلی خرت و پرت دیگه پر بود نگاه کردن که ریگولوس گفت:
- بشینین دیگه.
بعد داد زد:
- جفففف... جوووللللل
بعد نشست رو یکی از صندلیا که رو میز روبروش یه آیینه بود و روی آیینه ریسه‌ای بود و تا میزای دیگه هم رفته بود.
جیمز با حیرت پرسید:
- پسسسسر تو چجوری اینجا رو پیدا کردی؟
سیریوس با تحدید به برادرش گفت:
- ریگولوس بلک! بفهمم تتو داری همون ناحیه‌ت رو میبرم!
- الکی داداش بزرگ نشو برای من! نخیر ندارم هنوز؛ سِو-
- هیییییی ریگی!
با اومدن دختر ریزه میزه سبزه‌ای که تیشرت طوسی رنگ گشاد همراه شلوارک جین نوک مدادی پوشیده بود و موهای لخت و نسبتا کوتاهش رو دو گوشی بسته بود و چتری هاش رو فرق باز کرده بود و ریخته بود تو چشماش و آرایش قشنگیم کرده بود، حرف ریگولوس قطع شد و از جاش بلند شد و دختر رو بغل کرد؛ بعد برگشت و به همدیگه معرفیشون کرد:
- سیریوس، داداش بزرگ ترم و دوستاش جیمز و لی‌لی و ریموس؛ ایشونم جولیه.
جولی با لحن خودمونی گفت:
- جول صدام کنین؛ چه خبر شده آوردیشون این طرفا؟...بشینین راحت باشین.
و خودش نشست روبروشون با چشمای درشت و مشکیش بهشون نگاه کرد.
ریموس اما زل زده بود به تی‌شرت جول که رفته بود رو روانش و سعی میکرد به خاطر بیاره که قبلا کجا دیده این تی‌شرت رو اما کسی به ذهنش نمیرسید.
ریگولوس خواست جواب جول رو بده که سیریوس گفت:
- از اونجایی که امشب تولدمه خواستیم تتو بزنیم-
همه با تعجب گفتن:
- خــــواستیـــــم؟
سیریوس بهشون توجهی نکرد و لبخند جذابی زد و گفت:
- و از اونجایی که با کارت شناسایی خودمون راهمون نمیدن جایی، ریگ آوردمون اینجا و حقیقتا سورپرایزمون کرد.
- خوب کاری کرد؛ چیزی میخورین؟ آبجو، ودکا؟
ریگولوس به چشمای متحیر دوستاش نگاه کرد و بعد با خنده گفت:
- سنشششون نمیرسسه!
- خب که چی؟ شب تولدشششه‌ها! آبجو میارم.
بعد چشمکی زد و رفت.
‌بعد رفتن جول، ریگولوس گفت:
- ببندین مگس رفت خب.
لی‌لی با حیرت گفت:
- من خوابم؟
جیمز سرش رو گرفت و گفت:
- فقط من پر از سوالم؟
ریگولوس شیرین خندید و گفت:
- بجای درگیر کردن ذهنتون فقط لذت ببرین.
سیریوس با اینکه خوشش اومده بود اما به ریگولوس گفت:
- شانس آوردی پونزده سالت شده وگرنه من میدونستم و تو.
- فشار نیار داداش.
جول با سیکس پکای آبجو برگشت و گفت:
- نگران نباش سیریوس، داداشت کوچولومونه نزاشتیم خلاف بکنه.
و با دستش به موهای ریگولوس رو بهم ریخت و نشست روبروشون.
سیریوس سر تا پای جول رو نگاه کرد و گفت:
- ‌باید بپرسم، تو چند سالته؟
جول خندید و گفت:
- بزار کلن بگم کی‌ام تا کلا ابهامات برطرف شه، هوم؟
همشون به نشونه موافقت سر تکون دادن و جول گفت:
- جولیم و هیفده سالمه؛ با داداشم که بیست و یک سالشه اینجا زندگی میکنیم؛ قبلا تو بوباتون تحصیل میکردم اما بعد مرگ پدرم و ازدواج مادرم، با داداشم از خونه زدیم بیرون و مدرسه رو هم پیچوندم کلا.
جیمز پرسید:
- یعنی چوبدستی نداری‌؟
- چرا دارم، از اونجایی که زیاد پول نداشتیم مجبور بودیم با پول کم بیایم انگلستان و خب هر ننه قمری رو تو اون شرایط میشه دید؛ از شانسمون با یه ساحره اشنا شدیم که بهم دوتا چوبدستی سحر شده داد و با اونا تمرین میکنم تا به سن قانونی برسم و چوبدستی خودمو استفاده کنم.
سیریوس تکیه داد و گفت:
- ممنون من دیگه سوالی ندارم.
جول خندید و گفت:
- آبجوتونو بخورین.
غارتگران قوطیاشونو باز کردن و لی‌لی گفت:
- هیچوقت فکر نمیکردم اولین مشروب عمرم رو تو این شرایط بخورم، چیرز.
همشون قلپی خوردن که چهرشون جمع شد و جول به قیافه‌هاشون خندید و گفت:
- خببببب، از کی شروع کنم؟

→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin