ریموس جز تاریکی چیزی نمیدید و فقط هر از چند گاهی از نور ضعیفی که از پنجرهها میومد، فهمید که دارن میرن به طبقههای بالایی.
سوروس حتی نور چوبدستیش رو هم روشن نکرده بود و خیلی راحت مسیرش رو تشخیص میداد که باعث حیرت ریموس شد؛ نمیدونست سوروس اینقدر خوب قلعه رو میشناسه که تو تاریکی مطلق بدون مشکل راهش رو پیدا میکنه.
جفتشون سکوت کرده بودن و ریموس در کمال تعجب استرس نداشت، اینکه شاید سوروس داره میبره بلایی سرش بیاره یا هرچیز دیگه حتی از ذهنش عبور نمیکرد و به جاش حس اعتماد غیرقابل توجیه نسبت به سوروس تو دلش بود و باعث خونسردیش شده بود.
سوروس دری رو باز کرد و وارد برج نجوم شدن و قبل اینکه شروع کنن از پلهها برن بالا، سوروس دست ریموس رو گرفت و انگشتاشون رو بین هم گره زد طوری که کف دستاشون بین هم چسبید، و گفت:
+ دستم رو محکم بگیر و به هیچ وجه ول نکن
- نمیکنم
+ حتی وقتی به وسط راه هم رسیدیم دستتو ول نمیکنی
- نمیکنم
ریموس توی تاریکی دید که سوروس سرش رو به نشونه «خوبه» تکون داد و راه افتادن و وقتی نزدیک بود از یکی از پلههای شکسته سر بخوره و بیوفته اما سوروس محکم گرفتش ، فهمید چرا نباید دست سوروس رو ول کنه.
تا آخر راه باز هم چند بار این اتفاق افتاد اما دیگه قلب ریموس از ترس به تپش نیوفتاد چون میدونست سوروس نمیزاره بیوفته و میگیرتش.
بعد طی کردن تعداد زیادی پله در سکوت، سوروس دست ریموس رو رها کرد و پنجرهای رو باز کرد و خودش رو از دیوار کشید بالا و از پنجره رفت بیرون، بعد خودش رو خم کرد تو و گفت:
+ دستمو بگیر
ریموس دست دراز شده سوروس رو گرفت و سوروس کشیدش بالا و ریموس از پنجره رفت بیرون و با دیدن ارتفاع زیرپاش سرش لحظهای گیج رفت و نزدیک بود بیوفته که سوروس با خنده یه دستش رو انداخت دورش و گرفتش؛ ریموس نگاهی به موهای سوروس که باد میزد توشون و بهمشون میریخت انداخت و بعد سرش رو به نشونه «خوبم» تکون داد و صاف ایستاد که سوروس دستش رو از دورش برداشت و روی سقف قدم زد و رفت جلوتر.
ریموس به کل هاگوارتز و جنگل ممنوعه که زیرِ پاشون بود نگاه کرد و بعد چشمش خورد به هاگزمید که با لامپهای مغازهها روشن شده بود و بشدت خوشگل بود.
+ میخوای تا صبح همونجا وایستی؟
ریموس به سوروس که نشسته بود رو لبه سقف و هر پاش روی یک طرف سقف بود نگاه کرد و گفت:
- اینجا خیلی قشنگه
و رفت سمتش و روبروش نشست.
سوروس به ماه نیمه که بالاسرشون بود و از هر وقتی دیگه بزرگتر بود نگاه کرد و گفت:
+ میدونم
بعد نگاهش رو داد به ریموس و گفت:
+ آرامش خاصی داره این بالا، رازشم اینه که شبا بیای.
ریموس به چهره سوروس که خوشحال به نظر میرسید زل زد که بعد چند لحظه سوروس پرسید:
+ چرا اینطوری نگام میکنی؟
- هیچی، فقط... انگار امشب خوشحالی
سوروس به نشونه تایید سر تکون داد و گفت:
+ آره، میشه گفت.
ریموس نمیخواست فضولی کنه اما جلوی خودش رو هم نگرفت و پرسید:
- دلیل خاصی داره؟
سوروس دوباره لبخند تلخی زد و سر تکون داد و بعد به ریموس نگاه کرد و گفت:
+ تولد پدرمه امشب
- اوه!
جفتشون سکوت کردن و ریموس فهمید سوروس داره سعی میکنه بقضش رو قورت بده و بعد چندلحظه سوروس تک سرفهای کرد و با صدای خش داری گفت:
+ وقتی میام این بالا، حس نزدیکی به آسمون، باعث میشه تسکین پیدا کنم.
ریموس باز هم سکوت کرد به چند دلیل، اول اینکه باورش نمیشد این اسنیپه که داره باهاش دردل میکنه و از طرفیم نمیدونست چی بگه.
+ میدونستی اولین کسی هستی که میارمش اینجا؟
- خیلی وقته میای این بالا؟
+ چند سالی میشه
- چرا من؟
+ نمیدونم ... حس کردم باید بیای این بالا رو ببینی
ریموس دوباره به منظره اطرافش نگاه کرد و گفت:
- خب پس از حست باید تشکر کنم چون اینجا خیلی زیباست
+ حسم میگه قابلی نداشت
ریموس خندید و سوروس هم از خندهش آروم خندید و گفت:
+ اون برجو میبینی؟
ریموس به برج تاریکی که معلوم بود استفادهای نداره نگاه کرد و گفت:
- آره، چیه اون؟
+ حدس بزن
ریموس مکثی کرد و بعد گفت:
- نمیدونم، چیه اون برج؟ اژدها توشه؟ دامبلدور خون آشامه جنازههای بی خونش رو میندازه اونجا؟ ارواح شیطانی تسخیرش کردن؟
سوروس به فرضیات ریموس بلند خندید و گفت:
+ نه، نه و نه ... این برج همون اتاقیه که من هرشب دارم باهات توش درس کار میکنم.
- چـــی؟! اما من که نمیام به برج! بعدشم این برج معلومه مخروبست- چی؟!
سوروس که از گیج شدن ریموس خوشش اومده بود گفت:
+ مدلش این طوریه، یه اتاق مخفیه و درش رو فقط به دانشآموزی که بخواد نشون میده و تا وقتی هم که اون دانشآموز نخواد کسی نمیتونه در رو ببینه.
ریموس متعجب ابرو بالا انداخت و گفت:
- اما، من چطور تونستم در رو ببینم؟
+ حتما میخواسته ببینیش.
- امکان نداره، من از پنجرهش بیرون رو نگاه کردم و اصلا ویو برج رو نداشت.
سوروس سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
+ درست دیدی، اگه میخوای برج بهت اعتماد کنه و ویو اصلی رو بهت نشون بده باید یه شب رو تا صبح اونجا باشی.
ریموس که از چیزی که فهمیده بود شکه شده بود، پرسید:
- تو میتونی ویوش رو ببینی؟
+ اوهوم، چند باری تا صبح اونجا موندم.
ریموس خندید و گفت:
- من شوکه شدم کاملا!
+ پر اینجور چیزای خفنه حالا خودت بعدا میبینیشون کم کم.
- دامبلدور میدونه همچین جایی وجود داره؟
+ گمون نکنم هیچکس بدونه؛ راستش تعجب کردم تو اولین بار واردش شدی چون من اولین بار رفتم توش مشخص بود بالا یه دههست کسی نرفته توش.
- درکش نمیکنم.
+ منم، ولی دیگه بیخیالش شدم و ازش استفاده میکنم فقط.
بعد رفت پایین تر و دراز کشید رو سقف و چشماش رو بست و ریموس فقط نگاهش میکرد که نور مهتاب بهش میتابید و باعث میشد پوست سفیدش، روشن تر بنظر برسه و لبخند زد.
YOU ARE READING
→ ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ ←
Fanfictionاولین فن فیک فارسیایه که با شیپ اسنوپین داره نوشته میشه (خودم هرچقدر گشتم ندیدم سو طبق معمول دست به کار شدم). نمیخوام با ادیت و برنامه پیش برم و پارت رو به محض نوشتن آپ میکنم و امیدوارم خوشتون بیاد ^-^ داستان از سال پنج غارتگران شروع میشه؛ وقتی سور...