2.فرار کن

278 61 11
                                    

+ اوضاع فقط وقتی تغییر می کنه که ما اونا رو تغییر بدیم، اما تو مجبوری این کارو بکنی.

Dark🎬
_______________________________________

ساعت 8:30 صبح 13 می _ روز بعد "

استرس ؟ تنها واژه ای که میتونست حال الان جونگ کوک رو نشون بده دستای عرق کردشو به شلوار جین مشکیش کشید و به ساعتش نگاهی انداخت ، از دفعه ی قبل که به ساعتش نگاه کرده بود فقط یک دقیقه گذشته بود ولی برای پسر ، بیشتر از یک ساعت طول کشیده بود .

پشت در اتاق باربارا نشسته بود و کلافگی دیوونش کرده بود ، بلند شد کسی اونجا نبود که ازش بپرسه خانوم کی تشریفشون ر و میارن ، یه حساب سر انگشتی کرد و الان تو سئول ساعت حدودا 9 شب بود پس موقعیت خوبی بود تا با جیون صحبت کنه ، اینطوری زمان هم سریعترمیگذشت.

دکمه ویدیو کال رو زد ، جونگ کوک شروع به شمردن کرد یه بوق ، دو بوق ، سه بوق و سر چهارمین بوق مثل همیشه چهره خندون و در عین حال عصبی جیونو دید :

_سلام اوپای قشنگم ، خوبم خوبی اگه نباشیم مهم نیست چخبر خبر سلامتی نه اوپا همه چی مرتبه نه نمیخاد بخاطر من پاشی بیای سئول چقدر شده ؟؟
اع یعنی من الان تورو 14 ماه و 19 روزه ندیدم ممنونم که انقدر به یادمی و روز شماری میکنی واسه روزی که دوباره منو ببینی!! لطفا انقدر سختی نکش اع اع کریسمسم گذشت ؟؟ کریسمس چیه اصلا ؟؟ تعطیلات ؟ منم نشنیدم چی هست ؟ میگن خوش میگذره پیکنیک داره.. اصلا نمیخام برو همونجایی که بودی اگه امروزم زنگ نمیزدی دیگه جوابتو نمیدادم و از همه جا بلاکت میکردم تا به خودت بیایی ، همین الانشم قهرم اشتباه کردم جواب دادم...

و هم زمان با همین حرفش انگشتشو رو قسمت دوربین گرفت تا دیگه جونگ کوک نتونه اون رو ببینه ، جونگ کوک خندش گرفته بود چون جیون هر دفعه اون روزای لعنتی که کنارش نبود رو میزد تو سرش ، داشت به این فکر میکرد که چرا هیچکدوم از آدمای زندگیش نمیذارن اون حتی جواب سوالای خودشون روهم بده .

نفس عمیقی کشید تا بیشتر از این دیر نشده جواب جیون رو داد:

+سلام کیوتچه ، یکم آرومتر ! نفس عمیق بکش منم خوبم اگه کوچولوی من خوب باشه دل منم برات تنگ شده حالا نمیشه قیافه قشنگتو ببینم ؟؟

_اوپا دروغ میگی که دلت تنگ شده بود ، دیشب من انقدر انقدر انقدر دلم برات تنگ شده بود که کلی گریه کردم بعدش بلند شدم رفتم تو اتاقت که دیدم اوما زودتر از من داره تو اتاقت گریه میکنه بعدشم که رفتم بغلش کردم گفتم اوما من که هستم نباید گریه کنی گفت گریه نمیکنم پیاز خورد کردم ولی خودم دیدم که داشت گریه میکرد تازه چشماشم قرمز بود بهم دروغ گفت که گریه
نمیکنه، مگه خودش بهم نگفته بود که هیچوقت دروغ نباید بگم ؟

[ Lantan ]Where stories live. Discover now