20.تریا

113 26 24
                                    

دروغگویی، خصلتِ آدمیزاده؛ بعضی وقتا آدم حتی به خودش هم نمیتونه راست بگه...

Rashomon 1950 🎬
_______________________________________

تهیونگ برای جمع کردن مدرک هم که شده ، چندتا عکس از خرگوش مرده گرفت و روی سیستم جیمین فرستاد....
جیمین روی عکس هایی که تهیونگ فرستاده بود ، زوم کرد ... چشمای خرگوش باز بود و از دهنش کف سفید بیرون ریخته بود ، فکری که به ذهنش اومد رو به تهیونگی که در حال بررسی قفسه های اطراف بود و بیخیال خرگوش شده بود ، گفت :

_ته مطمئنی مرده‌ ؟

تهیونگ به سمت خرگوش برگشت و گفت :

+آره تکون نمیخوره !

جیمین لنز دوربین تهیونگ رو روی حالت لایو گذاشت ، انگار مطمئن تر شده بود که تهیونگ اشتباه کرده گفت :

_برو نزدیکتر ...

تهیونگ به خرگوش نزدیک تر شد ، روی زانوهاش خم شد تا دید بهتری داشته باشه ، چشمای خرگوش تکون خورد ، شوکه شده بود ، پس چرا حرکت نمیکرد ؟

+جیم خرگوش زندست ، چشماش تکون میخوره...

جیمین چشماش رو بست ، فرضیه دومشون بیشتر به حقیقت نزدیک شده بود ، از تهیونگ خواست تا قفس رو تکون بده تا ببینه خرگوش حرکت میکنه یا نه ! اما با جواب تهیونگ نا امید تر ولی مطمئن تر شد :

+نه اصلا ، هیچ حرکتی نکرد... یعنی...

جیمین ادامه حرفش رو تکمیل کرد :

_خرگوش فلج شده...

صدای باز شدن در ورودی سردخونه باعث شد تهیونگ از خرگوش فاصله بگیره ، نور چراغ قوه اش رو خاموش کرد و پشت یکی از قفسه های نزدیک قایم شد تا دیدش به خرگوش رو از دست نده ، چراغ های کل سردخونه روشن شده بود و دیگه خبری از تاریکی چند لحظه پیش نبود ، صدای قدم ها هر لحظه به تهیونگ نزدیک تر میشد و در نهایت جلوی قفس خرگوش ثابت شد ...تهیونگ به مردی که وارد سردخونه شده بود نگاه کرد ، جی کی اونجا بود ...و بلافاصله شروع به حرف زدن با خرگوش کرد ، جیمین صدای حرف زدنش رو شنید پس به مایکلی که پشت سیستم بود اشاره کرد و گفت :

_صدارو تقویت کن...

جی کی خرگوش رو از قفس بیرون آورد و بین دستاش گرفت ، تهیونگ انتظار داشت خرگوش بترسه ولی بین دست های پسر آروم گرفته بود :

+خوبی؟ معذرت میخوام که این بلارو سرت آوردم...اما تقصیر من نبود ، منم مجبور شدم ...

خرگوش رو توی قفسش گذاشت و ادامه داد :

+تو که اینارو متوجه نمیشی ، نمیدونم چرا دارم بهت توضیح میدم...ولی میخوام برگردم کره....

از جیب شلوارش ظرف فلزی ای رو درآورد ، درش رو باز کرد و سرنگی که داخلش بود رو بیرون کشید ، ماده ای که داخلش بود رنگ خاصی نداشت ، تهیونگ همچنان به پسری که در حال درد و دل کردن با خرگوش بیچاره بود و سرنگ داخل دستش رو آماده میکرد، زل زده بود ، به ساعتش نگاه کرد ، ساعت عدد یازده و نیم رو به رخش میکشید ، وقت برگشت بود ولی هر حرکتی ، صداش توی اون فضا اکو میشد و قطعا جی کی از حضور فرد دوم باخبر میشد پس ترجیح داد همونجا بمونه و خودش رو توی دردسر نندازه ، جی کی به خرگوشی که با نگاه ناراحتش بهش زل زده بود ، درباره ی سرنگ توی دستش توضیح داد :

[ Lantan ]Where stories live. Discover now