دروغگویی، خصلتِ آدمیزاده؛ بعضی وقتا آدم حتی به خودش هم نمیتونه راست بگه...
Rashomon 1950 🎬
_______________________________________تهیونگ برای جمع کردن مدرک هم که شده ، چندتا عکس از خرگوش مرده گرفت و روی سیستم جیمین فرستاد....
جیمین روی عکس هایی که تهیونگ فرستاده بود ، زوم کرد ... چشمای خرگوش باز بود و از دهنش کف سفید بیرون ریخته بود ، فکری که به ذهنش اومد رو به تهیونگی که در حال بررسی قفسه های اطراف بود و بیخیال خرگوش شده بود ، گفت :_ته مطمئنی مرده ؟
تهیونگ به سمت خرگوش برگشت و گفت :
+آره تکون نمیخوره !
جیمین لنز دوربین تهیونگ رو روی حالت لایو گذاشت ، انگار مطمئن تر شده بود که تهیونگ اشتباه کرده گفت :
_برو نزدیکتر ...
تهیونگ به خرگوش نزدیک تر شد ، روی زانوهاش خم شد تا دید بهتری داشته باشه ، چشمای خرگوش تکون خورد ، شوکه شده بود ، پس چرا حرکت نمیکرد ؟
+جیم خرگوش زندست ، چشماش تکون میخوره...
جیمین چشماش رو بست ، فرضیه دومشون بیشتر به حقیقت نزدیک شده بود ، از تهیونگ خواست تا قفس رو تکون بده تا ببینه خرگوش حرکت میکنه یا نه ! اما با جواب تهیونگ نا امید تر ولی مطمئن تر شد :
+نه اصلا ، هیچ حرکتی نکرد... یعنی...
جیمین ادامه حرفش رو تکمیل کرد :
_خرگوش فلج شده...
صدای باز شدن در ورودی سردخونه باعث شد تهیونگ از خرگوش فاصله بگیره ، نور چراغ قوه اش رو خاموش کرد و پشت یکی از قفسه های نزدیک قایم شد تا دیدش به خرگوش رو از دست نده ، چراغ های کل سردخونه روشن شده بود و دیگه خبری از تاریکی چند لحظه پیش نبود ، صدای قدم ها هر لحظه به تهیونگ نزدیک تر میشد و در نهایت جلوی قفس خرگوش ثابت شد ...تهیونگ به مردی که وارد سردخونه شده بود نگاه کرد ، جی کی اونجا بود ...و بلافاصله شروع به حرف زدن با خرگوش کرد ، جیمین صدای حرف زدنش رو شنید پس به مایکلی که پشت سیستم بود اشاره کرد و گفت :
_صدارو تقویت کن...
جی کی خرگوش رو از قفس بیرون آورد و بین دستاش گرفت ، تهیونگ انتظار داشت خرگوش بترسه ولی بین دست های پسر آروم گرفته بود :
+خوبی؟ معذرت میخوام که این بلارو سرت آوردم...اما تقصیر من نبود ، منم مجبور شدم ...
خرگوش رو توی قفسش گذاشت و ادامه داد :
+تو که اینارو متوجه نمیشی ، نمیدونم چرا دارم بهت توضیح میدم...ولی میخوام برگردم کره....
از جیب شلوارش ظرف فلزی ای رو درآورد ، درش رو باز کرد و سرنگی که داخلش بود رو بیرون کشید ، ماده ای که داخلش بود رنگ خاصی نداشت ، تهیونگ همچنان به پسری که در حال درد و دل کردن با خرگوش بیچاره بود و سرنگ داخل دستش رو آماده میکرد، زل زده بود ، به ساعتش نگاه کرد ، ساعت عدد یازده و نیم رو به رخش میکشید ، وقت برگشت بود ولی هر حرکتی ، صداش توی اون فضا اکو میشد و قطعا جی کی از حضور فرد دوم باخبر میشد پس ترجیح داد همونجا بمونه و خودش رو توی دردسر نندازه ، جی کی به خرگوشی که با نگاه ناراحتش بهش زل زده بود ، درباره ی سرنگ توی دستش توضیح داد :
YOU ARE READING
[ Lantan ]
Fanfiction[ فرشته هم وسط جهنم بزرگ شه ، عوضی میشه ولی ذاتش هنوز فرشتست...تو جنست خاکه نه آتیش.. تو محیط دورت سمی بوده که سمی شدی... تو تغییر نکن ، من بخاطر تو تغییر میکنم زمان و مکان ، مرگ و زندگی بهشت و جهنم ، آب و آتیش سدیم و اکسیژن باعث انفجاره... ولی تو...