[ Lantan ]

34. باباش!

تو این‌ همه راه رو برای چیزی اومدی که همه فکر می‌کردن نابود شده. یا ایمانت خیلی قویه، یا خیلی ناامیدی!

Ulysses' Gaze (1995)🎬
_______________________________________

از سر و صدای بیرون از اتاق از خواب پرید ، چند ساعت خوابیده بود مگه؟ گوشیش رو پیدا نمیکرد ، قبل از اینکه وسایلش رو مرتب کنه اون رو یجایی پرت کرده بود اما حالا هیچ ایده ای نداشت که کجاست...چند دقیقه ای به سقف زل زد تا سلول های مغزش یه خودشون بیان و یادش بیاد که گوشیش رو کجا گذاشته تا ساعت رو چک کنه‌...

صدای داد و بیداد بیرون اتاق هر لحظه بلند تر میشد ، صدای یونگی هیونگ بود که داد میزد به تو ربطی نداره ، صدای نامجون هیونگ و صدای نفر سوم که ، صبر کن این صدا جدید بود ، گوش هاش رو تیز کرد تا صداهاشون رو واضح تر بشنوه...

_بگو اینجا چه غلطی میکنی ؟

صدای ناشناس سوم پرسیده بود و یونگی با داد جوابش رو داد :

+به تو ربطی نداره ، از اینجا گمشو بیرون

_یونگ من باید از جیوو بشنوم تو اومدی اینجا؟؟؟

این دفعه صدای نامجون بلند شد :

+بس کن

صدای سوم جواب نامجون هیونگش رو داد :

_برو اونور نامجون ،من مگه به تو نگفتم که نباید بیایی گفتم خودم دارم همه چی رو درست میکنم

اوه ، پس این هوسوکه !! حس خوبی به جونگ کوک نمیداد ،  چند دقیقه ای گذشت باید صبر میکرد تا وقتی سر و صداشون آروم بگیره و بعد اون هم بهشون توی طبقه ی اول می پیوست ، صدای چهارم شروع به صحبت کردن کرد...

+حالا که اومده باید ببینیم چیکار میتونیم بکنیم

این صدای جیمین بود ، پس جمع همشون جمع بود و کمکی از جونگ کوک بر نمیومد..." ولش کن بذار یکم بیشتر بخوابم " صدای مغزش بود که دستور داده بود ، چشم هاش رو بست تا دوباره یکمی بخوابه و این بار خستگی خواب طولانی قبلیش رو بشوره و ببره...

_جونگ کوک رو که با خودت نیاوردی؟

با شنیدن اسمش چشماش رو با سرعت باز کرد و منتظر جواب سوال هوسوک موند...

+نه نیاوردمش

اوه اون که الان اینجا بود...پس نباید کلا تا وقتی که اون ها اینجا بودن میرفت پایین...ولی اگه بخوان همین جا بمونن چی؟؟ غذا چی میشه ؟ خوب شد کلی غذا خورد...دستشویی چی؟ دست خودش که نبود الان نیاز به دست شویی داشت...سیخ روی تخت نشست و از جاش بلند شد...

_چیکار کنم ؟

دلش درد گرفته بود و هر لحظه بیشتر به سرویس بهداشتی نیاز پیدا میکرد...