13.هیونگ خوشتیپه

128 35 41
                                    

A funny story: people think they know me...

یه داستان خنده‌ دار: مردم فکر میکنن منو میشناسن...
_______________________________

تهیونگ به چشمای جونگ کوک زل زد و گفت :

_چرا چیزی نمیگی؟ دوست نداری باهام بیایی؟

جونگ کوک پوزخندی زد و گفت :

+ما کلا نصف روزه همو دیدیم ! همرو به خونت دعوت میکنی کیم تهیونگ شی؟

تهیونگ حالت متفکری به خودش گرفت و به سمت جونگ کوک خم شد و سرش رو نزدیک صورتش برد :

_نه ولی دلم میخاد تورو بیشتر بشناسم!

جونگ کوک به مبل تکیه داد و دوباره فاصلش با تهیونگ رو زیاد کرد و پرسید :

+بشناسی چی گیرت میاد؟

تهیونگ از جاش بلند شد و کتش رو تنش کرد و جواب پسر کوچیکتر رو داد :

_سرگرم میشم !

جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و آهانی زیر لبی گفت ... کافه شلوغ بود ، تهیونگ احساس کرد یکی بهشون زل زده ، سرش رو چرخوند و نگاهش روی پسر بچه ای که چند قدم ازش دورتر بود و با نگاهش درحال قورت دادن جونگ کوک بود ، ثابت شد ، اخم کرد و چشم غره ای به پسر بچه رفت و رو به جونگ کوک گفت :

_بلند شو کیم!

جونگ کوک بیخیال نگاهش کرد و دوباره مشغول گوشیش شد ، تهیونگ دوباره صداش کرد :

_کیم جونگ کوک بلند شو بریم !

پسر کوچیکتر گوشیش رو خاموش کرد و روی میز رو به روش گذاشت و گفت :

+تو باید بری ، من اینجا میمونم اتاقم اینجاست!

_کیم جونگ کوک !

جونگ‌ کوک از جاش تکونی نخورد و زیر لب با حرص گفت :

+کیم خودتی من جئونم!

تهیونگ اینبار کنار جونگ کوک ، نه مقابلش ، جا گرفت و دستش رو دور شونش انداخت و دم گوشش گفت :

_ولی مثل اینکه خیلی دوست داری کیم باشی ، اینطور نیست کیم جونگ کوک شی؟

جونگ کوک ، تهیونگ رو کنار زد و گفت :

+نه با جئون راحتترم ! یکمم فاصله بگیر داری معذبم میکنی...

تهیونگ محکمتر شونش رو فشار داد و پوزخندی زد...

_حیف شد!!

جونگ کوک سرش رو بلند کرد و پرسید :

+چی حیف شد ؟

_میخواستم کمکت کنم ولی خودت نخواستی!

جونگ کوک پسر بزرگتر رو هول داد و از خودش جدا کرد و گفت :

+احمق !

تهیونگ توجهی به احمقی که پسر کوچیکتر نثارش کرده بود ، نکرد و خم شد و گوشی جونگ کوک رو از روی میز  برداشت و دکمه ی پاورش رو زد ، صفحش رو روشن کرد..

[ Lantan ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora