آدم فکر میکنه بعد از رسیدن به یک سن مشخص، زندگی رو درک میکنه و بعد متوجه میشی که دقیقا مثل گذشته سردرگمی... گمونم لعنت شدن یعنی همین... اینکه قطعات زندگیت هیچوقت کنار هم قرار نگیرن و همینطوری پخش شده باشن.
Knight of Cups 2015🎬
_____________________________صدای دوباره آیفون نشون از پیک میداد و اینکه غذا اومده ، یونجون به یونگی چسبیده بود و یونگی با دست و پا در حال دور کردن پسر کوچیکتر از خودش بود...
جیمین و هوسوک هم در حال صحبت کردن بودند و برنامه ریزی ؟ میشد اسمش رو گذاشت ، تهیونگ در رو باز کرده بود و منتظر پیک بود تا غذارو بهش برسونه...
بوی چیکن تو خونه پیچید و یونجون با نگاه گرسنه به تهیونگی زل زده بود که پاکت رو به سمت آشپزخونه میبرد ، با چشماش دنبالش کرد و منتظر موند تا تهیونگ صداشون کنه ...تهیونگ مرغ هارو از پاکت ها توی یه ظرف بزرگتر خالی کرد و بعد پنج تا لیوان رو از کابینت در آورد و روی میز گذاشت ، در یخچال کوچیک نوشیدنیش رو باز کرد ، قبلا از انواع مختلف نوشیدنی های الکلی پر بود ولی الان از پنج تا ردیفی که داشت ، چهارتاش از بطری های آب پر شده بود و ردیف آخر کولا بود ، یه بطری رو برداشت تا تاریخ انقضاش رو چک کنه و همزمان بقیه نه اما هیونگ بزرگش رو صدا زد :
_یونگی هیونگ بیا غذا بخوریم !
جیمین و یونجون با سرعت خودشون رو به میز آشپزخونه رسوندند ، جیمین به تعداد صندلی ها نگاه کرد ، چهارتا بود ، برگشت سمت یونجون و گفت :
+نظرت راجب اون بالا چیه ؟
به میز اشاره کرد و قبل از اینکه تایید پسربچه رو بگیره ، زیر بغلش رو گرفت و اونرو روی میز گذاشت ، هوسوک و یونگی هم وارد آشپزخونه شده بودند ، هوسوک به بطری های کولا نگاه کرد و گفت :
_سوجو واسه بدنت ضرر داره ؟
تهیونگ به صندلی اشاره کرد تا بشینه و با لحن سردی جوابش رو داد :
+آره قندش زیاده !
یونگی که متوجه خوب نبودن حال تهیونگ شد ، سعی کرد به روی خودش نیاره ولی جیمین سوالی که توی مغزش شکل گرفته بود رو از پسر پرسید :
_چیشده ته ؟ خوب نیستی انگار !
تهیونگ که انگار منتظر بود تا یه نفر این سوال رو بپرسه تا شروع به حرف زدن کنه ، ملاحضه حضور یونجون ده ساله رو میکرد تا حرف نزنه ولی کلمه ها قبل از اینکه مغزش دستور بدن به زبونش اومده بودند و تهیونگ در حال حرف زدن بود :
+امروز یه پسره توی مراسم بود !
یونگی مرغ توی دستش رو داخل سس فرو کرد و با بیخیالی از تهیونگ خواست تا حرفش رو ادامه بده :
_خب؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید ، نگاهش رو روی سه تا مرد بزرگتر که منتظر ادامه ی حرف هاش بود ، چرخوند و روی هوسوک ثابت موند :
YOU ARE READING
[ Lantan ]
Fanfiction[ فرشته هم وسط جهنم بزرگ شه ، عوضی میشه ولی ذاتش هنوز فرشتست...تو جنست خاکه نه آتیش.. تو محیط دورت سمی بوده که سمی شدی... تو تغییر نکن ، من بخاطر تو تغییر میکنم زمان و مکان ، مرگ و زندگی بهشت و جهنم ، آب و آتیش سدیم و اکسیژن باعث انفجاره... ولی تو...