16.اون برگشته !

122 33 30
                                    

آدم فکر میکنه بعد از رسیدن به یک سن مشخص، زندگی رو درک میکنه و بعد متوجه میشی که دقیقا مثل گذشته سردرگمی... گمونم لعنت شدن یعنی همین... اینکه قطعات زندگیت هیچوقت کنار هم قرار نگیرن و همینطوری پخش شده باشن.

Knight of Cups 2015🎬
_____________________________

صدای دوباره آیفون نشون از پیک میداد و اینکه غذا اومده ، یونجون به یونگی چسبیده بود و یونگی با دست و پا در حال دور کردن پسر کوچیکتر از خودش بود...
جیمین و هوسوک هم در حال صحبت کردن بودند و برنامه ریزی ؟ میشد اسمش رو گذاشت ، تهیونگ در رو باز کرده بود و منتظر پیک بود تا غذارو بهش برسونه...
بوی چیکن تو خونه پیچید و یونجون با نگاه گرسنه به تهیونگی زل زده بود که پاکت رو به سمت آشپزخونه میبرد ، با چشماش دنبالش کرد و منتظر موند تا تهیونگ صداشون کنه ...

تهیونگ مرغ هارو از پاکت ها توی یه ظرف بزرگتر خالی کرد و بعد پنج تا لیوان رو از کابینت در آورد و روی میز گذاشت ، در یخچال کوچیک نوشیدنیش رو باز کرد ، قبلا از انواع مختلف نوشیدنی های الکلی پر بود ولی الان از پنج تا ردیفی که داشت ، چهارتاش از بطری های آب پر شده بود و ردیف آخر کولا بود ، یه بطری رو برداشت تا تاریخ انقضاش رو چک کنه و همزمان بقیه نه اما هیونگ بزرگش رو صدا زد :

_یونگی هیونگ بیا غذا بخوریم !

جیمین و یونجون با سرعت خودشون رو به میز آشپزخونه رسوندند ، جیمین به تعداد صندلی ها نگاه کرد ، چهارتا بود ، برگشت سمت یونجون و گفت :

+نظرت راجب اون بالا چیه ؟

به میز اشاره کرد و قبل از اینکه تایید پسربچه رو بگیره ، زیر بغلش رو گرفت و اونرو روی میز گذاشت ، هوسوک و یونگی هم وارد آشپزخونه شده بودند ، هوسوک به بطری های کولا نگاه کرد و گفت :

_سوجو واسه بدنت ضرر داره ؟

تهیونگ به صندلی اشاره کرد تا بشینه و با لحن سردی جوابش رو داد :

+آره قندش زیاده !

یونگی که متوجه خوب نبودن حال تهیونگ شد ، سعی کرد به روی خودش نیاره ولی جیمین سوالی که توی مغزش شکل گرفته بود رو از پسر پرسید :

_چیشده ته ؟ خوب نیستی انگار !

تهیونگ که انگار‌ منتظر بود تا یه نفر این سوال رو بپرسه تا شروع به حرف زدن کنه ، ملاحضه حضور یونجون ده ساله رو میکرد تا حرف نزنه ولی کلمه ها قبل از اینکه مغزش دستور بدن به زبونش اومده بودند و تهیونگ در حال حرف زدن بود :

+امروز یه پسره توی مراسم بود !

یونگی مرغ توی دستش رو داخل سس فرو کرد و با بیخیالی از تهیونگ خواست تا حرفش رو ادامه بده :

_خب؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید ، نگاهش رو روی سه تا مرد بزرگتر که منتظر ادامه ی حرف هاش بود ، چرخوند و روی هوسوک ثابت موند :

[ Lantan ]Where stories live. Discover now