14.آدم یا حیوون؟

129 32 38
                                    

من نمیتونم وجود داشته باشم چون از خودم می ترسم... چون من سازنده شرارت خودم هستم...

🎬 Possession | 1981
________________________________

جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و به حرف های مرد گوش کرد ... چرا فقط تموم نمیکرد ؟

_جونگ کوک ، یادت که نرفته برای چی رفتی کره ؟

جونگ کوک ازینکه هربار و هربار مرد بهش یادآوری میکرد که چندساله توی چه منجلابی گیر کرده ، اگه این مکالمه ادامه پیدا میکرد دوباره قرار بود همه چیز رو یادآوری کنه پس برای اینکه سریعتر این مکالمه رو خاتمه بده ، با لحن عاجزی جواب مرد رو داد :

+نه آقا ، حواسم هست ! همه چیز طبق خواسته شما پیش میره ، مطمئن باشید !!

مرد دوباره خندید ، ازینکه زندگی دیگران توی مشتش باشه و هر لحظه که خواست زیر پاهاش لهشون کنه لذت میبرد...

_خوبه پسرم !! واسه همین تو برام خیلی عزیزی ، موفق باشی !

+ممنون ! دیگه قطع میکنم!

پسر تلفن رو روش قطع کرد ، جونگ کوک با لحنی که نفرت ازش میبارید باهاش حرف میزد ولی اون تا وقتی که به هدفش برسه قرار نبود به روی خودش بیاره !!

به گوشی توی دست هاش نگاه کرد ، دست هاش به وضوح میلرزیدند...
روی زمین نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت و به چندسال گذشته فکر کرد ، به اون روز توی فرودگاه که اونو به اتاق پلیس بردن و تمام اتفاق های بعدش!
___________________________

چهارسال قبل _ بوستون _ایالات متحده
فرودگاه بین المللی لوگان ...

به مردای هیکلی گنده ای که دور مردی که قیافش ترکیبی از اروپایی و آسیایی بود ، نگاه کرد ... مامور فرودگاهی که جونگ کوک رو تا اونجا آورده بود ، بعد از هول دادنش به داخل و روی زمین ، اتاق رو ترک کرد و الان جونگ کوک با شش تا بادیگارد و یه مردی که هیچی ازش نمیدونست ، تنها مونده بودند!
صدای تیک تاک ساعت روی مغز جونگ کوک رژه میرفت ، دلیل بودنش روی زانوهاش رو نمیدونست...مردی که حکم رییس همه افرادی که اونجا حضور داشتند رو داشت ، شروع به صحبت کرد :

_میخوای بدونی چرا همه میخوان تو براشون کار کنی؟

جونگ کوک سرش رو بالا آورد و به چشمای مرد زل زد ، سرش رو به معنی آره تکون داد ... یکی از اون مردای هیکلی ای که توی اتاق بود ، دستش رو پشت گردن جونگ کوک گذاشت و فشار داد و غرید :

_زبون نداری؟ حرف بزن !‌ یا میخوای خودم زبونت رو از حلقت بیرون بکشم؟

جونگ کوک از لحن خشن مرد ترسیده بود ، رییسشون از جاش بلند شد و به سمتش اومد ، بالای سر پسر ایستاد و دستی به موهاش کشید و رو به بادیگاردی که با جونگ کوک بد رفتار کرده بود ، کرد و گفت :

[ Lantan ]Where stories live. Discover now