-میخوای برقصی؟
+ البته!
- میخوای مست کنی؟
+ البته!
- و سیگار بکشی؟
+ همیشه
- هنوزم تو این دنیا پر از لذته؟
+ بیا همشون داشته باشیم، همشون!Perfect Sense | 2011 🎬
______________________________________نگرانی برای تهیونگ اجازه نداده بود اون سه تا مرد چشم روی هم بذارند ، تیک تاک ساعت ، عدد شش رو به رخشون میکشید ، جیمین از جاش بلند شد و گفت :
_باید برم اداره !
هوسوک باشه ای گفت و جیمین منتظر تایید حرفش از سمت یونگی بود و تا وقتی که سرش رو به نشونه
" باشه برو و زود برگرد " تکون داد ، نگاهش کرد ...همشون خسته بودند ، خیلی وقت بود این سه نفر از کارهای بقیه و دخالت دادن خودشون دست کشیده بودند ولی تهیونگ بقیه نبود ، تا وقتی که پای محافظت ازش در میون بود ، جونشون رو براش میدادند....حتی اگه خودش ازشون میخواست که تمومش کنند و برای هزارمین بار " لطفا بذارید برم و بمیرم " رو تکرار میکرد....یونگی اون لحظه هم بیخیالش نمیشد....رفتن جیمین رو نگاه کرد...لباس رسمی ارتشی ای که پوشیده بود ، نشونه از رفتنش پیش فرمانده اش رو میداد...
جیمین از ساختمون بیرون اومد ، ماشین مشکی ای که روش " متعلق به دولت " نوشته شده بود ، منتظرش بود .... به ساعتش نگاه کرد ...دیر نکرده بود ، پس با خیال راحت سمت ماشین رفت....سربازی که به عنوان راننده اونجا بود ، سلام نظامی ای کرد و در رو برای مرد مقابلش باز کرد...جیمین سوار شد و بعد از اینکه سرباز هم پشت فرمون نشست ، ماشین به راه افتاد....
اینکه توی این سن به این درجه رسیده بود رو مدیون ماموریت هایی بود که توی این چهارسال رفته بود...توی ارتش سخت میشد پیشرفت کرد ، به خصوص برای جیمینی که از دستورات سرپیچی میکرد و راه خودش رو میرفت و بعد که موفق می شد ، هیچ تشویقی صورت نمی گرفت و حتی مجبور میشد حقوقش رو هم دو دستی به فرمانده اش تقدیم کنه و به جای پاداش ، هرچیزی که گرفته و نگرفته بود رو هم به دولت پس میداد !!
نمیدونست جیمین هفده ساله تو ارتش چی دیده بود که تصمیم گرفت اول پلیس بشه و تا نیروهای ویژه پیش بره...اما اگه بر میگشت باز هم همین راه رو انتخاب میکرد...ولی توی اون ماموریت کوفتی به جای تهیونگ ، خودش داوطلب میشد و همشون رو سر به نیست میکرد...از سربازی که تا اونجا رسونده بودتش تشکر کرد و به سمت ورودی اداره به راه افتاد ، به طبقه اول رسید ، هنوز تعداد آدم های زیادی نیومده بودند و برای سلام و روز خوبی داشته باشید ها و احترام نظامی گذاشتن به همدیگه زود بود ، جلوی در سفید رنگ ایستاد ، در زد ، بعد از اینکه اجازه گرفت وارد شد...
پای راستش رو کمی از پای چپش فاصله داد و بلندش کرد و بعد اون رو روی زمین کوبید و دستش رو به نشونه ی خبردار کنار سرش نگه داشت و تا وقتی که فرمانده اش بهش اجازه نداده بود توی اون حالت موند...
YOU ARE READING
[ Lantan ]
Fanfiction[ فرشته هم وسط جهنم بزرگ شه ، عوضی میشه ولی ذاتش هنوز فرشتست...تو جنست خاکه نه آتیش.. تو محیط دورت سمی بوده که سمی شدی... تو تغییر نکن ، من بخاطر تو تغییر میکنم زمان و مکان ، مرگ و زندگی بهشت و جهنم ، آب و آتیش سدیم و اکسیژن باعث انفجاره... ولی تو...