15.مندو

116 31 9
                                    

راجع به اینکه بقیه درموردت چی فکر میکنن نگران نباش. سرت رو بالا نگه دار و پیش روی کن.

boku no hero Academia🎬
_______________________________

تهیونگ از هتل خارج شد ، جونهو رو دید که از اون طرف خیابون به سمت هتل میاد ، ابرویی بالا انداخت ، چرا اون باید اینجا باشه ؟ حتی توی مسیر خونه تا کمپانی هم نبود...شاید کاری داره ...میخواست بره ، چند قدمی رو به سمت ماشینش رفت اما کنجکاویش درباره حضور جونهو اون رو مجاب میکرد تا برگرده.
این پا و اون پا کرد تا جونهو به در ورودی برسه ، سرش تو گوشیش بود ، تهیونگ بهش نزدیک شد و صداش کرد :

_جونهو شی !

جونهو نگاهش کرد ، حضور تهیونگ اونجا دلگرم کننده بود ، لبخندی زد و سرش رو از گوشیش بلند کرد و به چشمای تهیونگ نگاه کرد :

+دوباره !

تهیونگ هم لبخند زد و سوالی که توی ذهنش شکل گرفته بود رو پرسید :

_این وقت روز اینجا چیکار میکنی جونهو شی؟ فکر میکردم بعد از کار خسته باشی !

جونهو به ساعتش نگاهی گذرا انداخت و جواب پسر رو داد :

+ اومدم به یکی سر بزنم !

تهیونگ بی وقفه حرف پسر بزرگتر رو ادامه داد :

_جئون جونگ کوک؟

جونهو از جونگ کوک راضی ، توی یه روز اسمش رو از تهیونگ شنیده بود ، همه چی خوب پیش رفته بود...

+اوه تهیونگ شی تو میشناسیش؟

_امروز توی جشن دیدمش !!

+خیلی خوبه ، من باید برم پیشش بعدا میبینمت بازم !

_باشه جونهو شی بعدا میبینمت خیلی حرف ها باید باهم بزنیم‌ !

دست جونهو رو گرم فشرد و ازش دور شد...سوار ماشینش شد و به راه افتاد ، سئول شلوغ بود برخلاف تصورش ، یاد بچگی هاش افتاد ، دگو خلوت تر بود و انگار آدم هاش بهم نزدیک تر بودند...وقتی اومده بود سئول فقط هفده سالش بود و اونجا با جیمین آشنا شد ، به نظرش خیلی عجیب و غریب بود ، پسری که سعی میکرد با کسی دعوا نکنه ولی هرروز با یه نفر بحثش میشد ، مدرسه میومد ولی با درس خیلی غریبه بود ،
تهیونگ به بیرون نگاه کرد ، نوجوونایی که با یونیفرم مدرسه تو خیابون ها قدم میزدند ، وقتی با جیمین دوست شد فهمید که اونم تازه اومده سئول و اتفاقا مسیر برگشتشون هم یکیه ، البته اینو میدونست چون توی اتوبوس با هم بیشتر آشنا شدند...
______________________
۱۳ سال قبل_

تهیونگ خسته سرش رو به شیشه ی اتوبوس توی ردیف آخر تکیه داد و به فردا فکر کرد ، همیشه ترجیح میداد تا توی همون لحظه زندگی کنه ولی گذشته و آینده دوتا زمانی که هیچوقت نبودند ولی همیشه فکرشون توی ذهنت رژه میره ، آینده ای که بعضی شب ها فکرش نمیذاره بخوابی و گذشته ای که هرشب توش غرق میشی...این حرف ها توی مغزش تکرار میشد و زیر لب گفت :

[ Lantan ]Onde histórias criam vida. Descubra agora