راجع به اینکه بقیه درموردت چی فکر میکنن نگران نباش. سرت رو بالا نگه دار و پیش روی کن.
boku no hero Academia🎬
_______________________________تهیونگ از هتل خارج شد ، جونهو رو دید که از اون طرف خیابون به سمت هتل میاد ، ابرویی بالا انداخت ، چرا اون باید اینجا باشه ؟ حتی توی مسیر خونه تا کمپانی هم نبود...شاید کاری داره ...میخواست بره ، چند قدمی رو به سمت ماشینش رفت اما کنجکاویش درباره حضور جونهو اون رو مجاب میکرد تا برگرده.
این پا و اون پا کرد تا جونهو به در ورودی برسه ، سرش تو گوشیش بود ، تهیونگ بهش نزدیک شد و صداش کرد :_جونهو شی !
جونهو نگاهش کرد ، حضور تهیونگ اونجا دلگرم کننده بود ، لبخندی زد و سرش رو از گوشیش بلند کرد و به چشمای تهیونگ نگاه کرد :
+دوباره !
تهیونگ هم لبخند زد و سوالی که توی ذهنش شکل گرفته بود رو پرسید :
_این وقت روز اینجا چیکار میکنی جونهو شی؟ فکر میکردم بعد از کار خسته باشی !
جونهو به ساعتش نگاهی گذرا انداخت و جواب پسر رو داد :
+ اومدم به یکی سر بزنم !
تهیونگ بی وقفه حرف پسر بزرگتر رو ادامه داد :
_جئون جونگ کوک؟
جونهو از جونگ کوک راضی ، توی یه روز اسمش رو از تهیونگ شنیده بود ، همه چی خوب پیش رفته بود...
+اوه تهیونگ شی تو میشناسیش؟
_امروز توی جشن دیدمش !!
+خیلی خوبه ، من باید برم پیشش بعدا میبینمت بازم !
_باشه جونهو شی بعدا میبینمت خیلی حرف ها باید باهم بزنیم !
دست جونهو رو گرم فشرد و ازش دور شد...سوار ماشینش شد و به راه افتاد ، سئول شلوغ بود برخلاف تصورش ، یاد بچگی هاش افتاد ، دگو خلوت تر بود و انگار آدم هاش بهم نزدیک تر بودند...وقتی اومده بود سئول فقط هفده سالش بود و اونجا با جیمین آشنا شد ، به نظرش خیلی عجیب و غریب بود ، پسری که سعی میکرد با کسی دعوا نکنه ولی هرروز با یه نفر بحثش میشد ، مدرسه میومد ولی با درس خیلی غریبه بود ،
تهیونگ به بیرون نگاه کرد ، نوجوونایی که با یونیفرم مدرسه تو خیابون ها قدم میزدند ، وقتی با جیمین دوست شد فهمید که اونم تازه اومده سئول و اتفاقا مسیر برگشتشون هم یکیه ، البته اینو میدونست چون توی اتوبوس با هم بیشتر آشنا شدند...
______________________
۱۳ سال قبل_تهیونگ خسته سرش رو به شیشه ی اتوبوس توی ردیف آخر تکیه داد و به فردا فکر کرد ، همیشه ترجیح میداد تا توی همون لحظه زندگی کنه ولی گذشته و آینده دوتا زمانی که هیچوقت نبودند ولی همیشه فکرشون توی ذهنت رژه میره ، آینده ای که بعضی شب ها فکرش نمیذاره بخوابی و گذشته ای که هرشب توش غرق میشی...این حرف ها توی مغزش تکرار میشد و زیر لب گفت :
VOCÊ ESTÁ LENDO
[ Lantan ]
Fanfic[ فرشته هم وسط جهنم بزرگ شه ، عوضی میشه ولی ذاتش هنوز فرشتست...تو جنست خاکه نه آتیش.. تو محیط دورت سمی بوده که سمی شدی... تو تغییر نکن ، من بخاطر تو تغییر میکنم زمان و مکان ، مرگ و زندگی بهشت و جهنم ، آب و آتیش سدیم و اکسیژن باعث انفجاره... ولی تو...