همیشه با دیدن عروسک ببر ، یاد دوست پسرش میوفتاد
دلسوز ترین و دوست داشتنی ترین پسر دنیا ، یوشینوری
اولین بار توی دبیرستان بین المللی ملاقاتش کرد
مثل همه ی داستان های عاشقانه همه چی از نفرت شروع شد و کم کم ریشه های نفرت به درخت عشق تبدیل شدن
هیونسوک توی یه خانواده ی ثروتمند به دنیا اومده بود
میراث دار نیمی از هتل ها و بار های سراسر دنیا بود و در این حال یوشی فقط یه آدم معمولی بود
یه دانشجوی ساده و توی رابطه که به همین دلیل توی کره بود
اما خانواده ی هیونسوک نمیخواستن تنها پسرشون توی رابطه باشه و این دلیل تنفرشون از یوشی بود
والدین هیونسوک بارها از یوشی خواستن از اون جدا بشه و به ژاپن برگرده اما پسره ژاپنی ، هیونسوک رو ترک نمیکرد
حتی با اینکه پدر هیونسوک سعی کرد پنجاه میلیون دلار بهش بده اما اون درخواستش رو رد کرد اما سرنوشت اونجوری که اونا میخواستن رقم نخورد و قسمت تاریک زندگیشون فرا رسید
مادر یوشی به مریضی لاعلاجی مبتلا شد و باید هر چه سریعتر درمان میشد
نمیتونست در زمان دانشگاه از خرجش صرفه جویی کنه تا پولی برای اونا بفرسته
سردرگم بود
حتی اونقدر زمان نداشت که کار پاره وقت انجام بده
تنها چیزی که به ذهنش میرسید معامله ای بود که پدر هیونسوک دربارش باهاش حرف زده بود
هیونسوک رو دوست داشت و نمیخواست ازش جدا شه اما مجبور بود پیشنهاد پدر هیونسوک رو قبول کنه
پدر هیونسوک خوب میدونست که هیونسوک داره به مکالمشون گوش میده
هیونسوک بعد از شنیدن حرفا نتونست جلوی اشکاشو بگیره
نمیتونست به قلبش بفهمونه تنها کسی که دوستش داشته ، بخاطر پول ترکش کرده بود
از یوشی خواست که توی پارک ملاقاتش کنه
.
.
.
"هیونسوک؟"به پسری که روی نیمکت نشسته بود و گریه میکرد خیره شد
هیونسوک با چشمای عصبانی بهش نگاه کرد"پس رابطمون رو بخاطر پول تموم کردی؟"
یوشی با تاسف به پسر بزرگتر خیره شد
"هیونسوک خیلی متاسفم.."
هیونسوک اجازه نداد پسر کوچیک تر حرفشو تموم کنه
"بعد از اینکه این همه دوستت داشتم و جلوی خانوادم ازت محافظت کردم ، این کارو انجام دادی؟"
هیونسوک بی اختیار سوال میپرسید و گریه میکرد
"بهت توضیح میدم"
یوشی با تردید بهش نگاه کرد
هیونسوک پوزخندی زد"من نیازی به توضیحت ندارم یوشی ، تو قبلا با پدرم معامله کردی!"
هیونسوک از روی نیمکت بلند شد و تصمیم گرفت صحنه رو ترک کنه
"صبرکن! من واقعا دوستت دارم..لطفا اجازه بده بهت توضیح بدم"
درحالی که با چشماش التماس میکرد ، جلوی رفتن هیونسوک رو گرفت
به سختی جلوی جاری شدن اشکاش رو گرفته بود
هیونسوک کیف پولش رو دراورد و تمام پول هاش رو به طرف یوشی انداخت"من اونقدری پول دارم که نخوام مثل تو عاشق یه آدم پولدار شم!"
اینو گفت و یوشی رو همونجا تنها گذاشت
نتونست روی پاهاش بیاسته و روی نیمکت نشست
میتونست شکستن قلبش رو حس کنه
از کاری که کرده بود پشیمون بود اما حق انتخابی نداشت
مادرش مریض بود و برای درمانش به پول نیاز داشت
حتی اگه قیمت نجات دادن مادرش ، از دست دادن عشقش میبود
به اشکاش اجازه داد هر چقدر که میخوان ، جاری بشن ...
.
.
.
.
.
خب اولین فیکشنیه که میزارم...
امیدوارم دوستش داشته باشید🤝🏻✨❥︎𝒕𝒉𝒂𝒏𝒌𝒔 𝒕𝒐 justjaehyuuuhk
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..