"از دید جیهون"
"جدی میگی جیهون؟"
قبل از اینکه لباشو پاک کنه جلوشو گرفتم
"لطفا پاکشون نکن.من مریض نیستم"
"جیهون.."
به چشماش خیره شدم
"تو واقعا خوشتیپ و جذابی اما من تو رو دوست ندارم"
با شنیدن جملش روحم از بدنم رفت
فکر نمیکردم اینقدر ساده جواب رد بشنوم
"متاسفم.من هنوز نتونستم گذشتمو فراموش کنم"
با تاسف به زمین خیره شد
"واقعا نمیخوای عشقمو بپذیری؟"
با بغضی که امکان داشت هر لحظه جاشو به سیل اشکام بده سوالمو پرسیدم
به طرفم اومد و توی بغل گرفتم
"ببخشید واقعا نمیتونم.شاید دفعه ی بعد هون"
شوکه شدم
"دفعه ی بعد؟راهی هست که عشق منو بپذیری؟"
صداشو بالا برد
"بهت گفتم هنوز نمیتونم.."
حرفشو قطع کردم
"باید چیکار کنم که عشقمو بپذیری؟"
چشماشو چرخوند
"اوممم بهم ثابت کن که واقعا دوستم داری و قرار نیست بهم صدمه بزنی"
لبخند زد
"با اینکه هنوز از خاطراتم نگذشتم اما اگر بهم ثابت کنی دوستم داری میتونم قبول کنم"
از حرفش تعجب کردم
قول میدم از این به بعد مراقبش باشم
"ممنونم هیونسوکی"
محکم بغلش کردم
"لطفا قول بده قلبمو نمیشکنی"
بیشتر توی بغلم فشارش دادم
"قول میدم"
اره هیونسوک هیچوقت قلبتو نمیشکنم و همیشه کنارت میمونم...
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..