one

88 31 2
                                    

چند ماه از اون اتفاق میگذشت
هیونسوک به طور کامل تغییر کرده بود
خدمتکارا رو سر زنش میکرد و با پدرش بد صحبت میکرد
قبلا هیچوقت اینطور رفتار نمیکرد اما یوشی تاثیر بزرگی روی هیونسوک گذاشته بود
تمام روز رو توی اتاق میموند
چند بار موبایلش رو شکست و دوباره خرید
هر روز موهاش رو آبی یا سبز میکرد
درست مثل دیوونه ها شده بود

"آقا غذاتون آماده‌ست"

خدمتکار در رو کوبید و وارد اتاق هیونسوک شد و هیونسوک رو در حال رنگ کردن موهاش دید
هیونسوک بی اهمیت به خدمتکار به کارش ادامه داد
ترجیح میداد بجای اهمیت دادن به اطرافش فقط به خودش اهمیت بده!
‌خدمتکار با ترس از اتاق بیرون رفت
هیونسوک بعد از رنگ کردن موهاش ، لباس هاش رو عوض کرد و تصمیم گرفت به بار بره
براش مهم نبود که پدرش از رفتن به بار منعش کرده

"معلومه که میام"

گوشی رو روی دوست قدیمیش بیونگوون قطع کرد و از اتاق خارج شد
به محض خروج از اتاق با پدرش رو به رو شد

"کجا میری؟"

هیونسوک چشاشو چرخوند

"به شما مربوط نیست!"

پدرش اخم کرد

"با من درست صحبت کن!"

هیونسوک دوباره چشماشو چرخوند و زیر لب چیزی گفت

"حالا چشماتو برای من میچرخونی؟"

با برخورد مشت پدرش به صورتش ، پخش زمین شد
احساس درد میکرد
فکش رو لمس کرد
امیدار بود فکش نشکسته باشه

"اینجوری با بچت رفتار میکنی؟"

پوزخندی زد

"تعجبی نداره که مامان ترکت کرد!"

مادرش وقتی که هیونسوک 7 سالش بود اونها رو ترک کرده بود
هرچقدر که پدرش سعی میکرد جای خالی مادرش رو پر کنه و پسرش رو خوشحال نگه داره ، اون بازم ناراحت بود

"هیچوقت دوباره اسم اونو به زبون نیار"

از روی زمین بلند شد و به پدرش خیره شد

"لعنت به توئه عوضی"

با تمام توان حرفشو فریاد زد و از خونه بیرون رفت
وارد گاراژ شد و به طرف جایی که دوستاش منتظرش بودن حرکت کرد
با بالاترین سرعت ماشین رو میروند و با ماشین های اتوبان مسابقه گذاشته بود
.
.
.
با رسیدن به بار از ماشینش پیاده شد
دخترا شروع به همراهیش کردن
با پوزخندی که روی لب داشت به طرف بیونگون رفت
لیوان ودکا رو از روی میز برداشت و یه نفس سر کشید
نگاهی به دخترایی که دورش رو احاطه کرده بودن، انداخت
بیونگون ، دخترا رو سرزنش کرد که دست از لاس زدن باهاشون بردارن

"از کسایی که فقط دنبال پولن متنفرم"

دوباره از نوشیدنیش نوشید

"یوشی کجاست؟"

هیونسوک پوزخندی زد

"نمیدونم شاید داره از پولایی که از پدرم گرفته خوش میگذرونه"

نگاهی درمونده ای به بیونگون انداخت

"لطفا دیگه اسمشو نیار چون فقط باعث میشه گیج شم"
.
.
.
کل شب رو با نوشیدن سپری کردن
از شدت مستی ، چشماش به سختی میدیدن

"هیون....بیا برو...برو خونه"

بیونگون به سختی میتونست کلمات رو به زبون بیاره

"ن...نه...میخوام بازم...بنوشم"

پیک مشروب رو به طرف بیونگون گرفت اما اون دستشو پس زد
بار کم کم در حال بسته شدن بود اما اونها در حالی که حتی به زور میتونستن حرف بزنن ، به نوشیدن ادامه دادن...

runaway(Translation)Where stories live. Discover now