"از دید جیهون"
آهی کشیدم و به تختم تکیه دادم
منو هیونسوک اینجا خاطره های زیادی داشتیم اما الان دیگه اون اینجا نبود
راستش اون شب اصلا از دستش عصبانی یا ناراحت نشده بودم و میخواستم بخاطر دروغاش ببخشمش چون هنوزم دوستش داشتم با وجود هر دروغی که گفته بود
"من فقط یکم شوکه شده بودم.."
دوباره آهی کشیدم
یه روز به سئول میرم و پیداش میکنم...
.
.
.
"سوم شخص"
خانم چوی موهای پسرشو نوازش کرد
"کی میخوای گریه کردنو تموم کنی؟"
خانم چوی واقعا نگران هیونسوک بود
بعد از رفتن جیهون مثل ابر بهار گریه میکرد
به حدی که زیر چشماش از شدت گریه قرمز شده بود
"نمیدونم"
هیونسوک آهی کشید و عروسک خرسشو بغل کرد
"نظرت چیه از برادرت بخوام برای دیدنت بیاد اینجا؟"
میخواست با این کار هیونسوک رو خوشحال کنه اما هیونسوک با لحن سردی جواب داد
"نمیدونم"
خانم چوی آهی کشید
"باشه پس بهش زنگ میزنم"
از اتاق هیونسوک بیرون رفت تا به پسر کوچیک ترش زنگ بزنه
.
.
.
آقای چوی در حالی که به در اتاق هیونسوک تکیه داد پرسید
"چرا دوباره با یه پسر قرار گذاشتی؟"
هیونسوک بدون ذره ای مکس جواب پدرشو داد
"چون دوستش دارم"
اقای چوی اخم کرد و صداشو بالا برد
"بهت گفته بودم..."
خانم چوی وسط حرفش پرید
"میشه یه بارم که شده درست رفتار کنی؟داد زدنت سر هیونسوک چیزی رو درست نمیکنه!"
گریه های هیونسوک با دیدن دعوای پدر و مادرش شدت گرفت
اقای چوی چشماشو چرخوند
"اما الان اون صدمه دیده"
خانم چوی بحثو عوض کرد
"به برادرت زنگ زدم خیلی زود میاد اینجا"
.
.
.
"از دید هاروتو"
در حالی که توی لابی هتل نشسته بودم، تماسم با جونگوو رو قطع کرد
"فعلا"
خیلی یهویی و بی خبر به بوسان برگشت
نمیدونم چرا جیهون اینقدر برای رفتن عجله داشت
فکر میکردم هیونسوکم باهاشون بره اما اینطوری نبود..به هر حال به من ربطی نداره
به طرف پیشخوان رفتم و پول مدتی که توی هتل بودیم رو پرداخت کردم
این چند روز بهترین روزای زندگیم بود
میتونستم کنار جونگوو هر کار که میخوام بکنم
افکارم با بلند شدن صدای تلفنمو از هم پاشید
نگاهی به صفحه ی موبایل انداختم
مامان بود اما چرا این موقع صبح باید بهم زنگ میزد؟
"روتویا"
"بله مادر"
"هنوز توی کره ای؟"
میتونستم نگرانی که توی صداش بود رو حس کنم
"همین الانم دارم به طرف فرودگاه میرم.."
پرید وسط حرفم
"نه نرو. باید بیای اینجا"
قبل از اینکه چیزی بپرسم جواب سوال توی ذهنمو داد
"آدرس رو برات میفرستم. زود بیا"
به محض قطع شدن تلفن پیامکی از طرف مامان اومد
"یه آدرس ناشناس!"
اولین بار بود که به کره اومده بودم برای همین زیاد کره رو نمیشناختم
راستی یادم رفته بود بگم من دورگه ی کرهای-ژاپنیم
مادرم کره ای بود اما خب کره ایم اونقدرا هم خوب نبود چون از موقعی که دنیا اومده بودم توی ژاپن بودم
من تک فرزند بودم اما شنیده بودم مامان از شوهر سابقش یه پسر داره اما خب هیچوقت وقت نشده بود دنبال برادرم بگردم
زندگی توی ژاپن واقعا برام سخت بود
با وجود اینکه ما پولدار بودیم اما پدرم اجازه نمیداد با بچه های دیگه بگردم و تنها دوستی که توی ژاپن داشتم یوشی بود
با یوشی همسایه بودیم برای همین از بچگی میشناختمش
اما خب بخاطر سختگیری پدرم ازش ممنونم چون باعث شد از طریق شبکه های مجازی با جونگوو اشنا شم
"همینجاست"
افکارم با صدای راننده تاکسی پراکنده شد
نگاهی به ساختمون رو به روم انداختم
خیلی خیلی بزرگ بود
در باز بود برای همین بدون اینکه در بزنم وارد خونه شدم
خدمتکارا با دهانای باز بهم خیره شده بودن، انگار که روح دیده باشن
صدای زمزمهی یکی از خدمتکارا رو شنیدم
"خیلی خوشتیپه"
پوزخند مغرورانه ای زدم
معلوم که خوشتیپم!
با دیدن مادرم به طرفش رفتم و بغلش کردم
"دلم برات تنگ شده بود مامان"
مامان لبخندی زد
"منم همینطور"
نگاهی به عکس سه نفره ای که روی دیوار بود انداختم
عکس مامان و شوهرش سابق و پسر بچه ای که حدس میزدم برادرم باشه
"اون برادر ناتنی منه؟"
هیجان داشتم
از بچگی ارزو داشتم خواهر یا برادر بزرگتر داشته باشم تا ازم مراقب کنه
مامان لبخندی زد
"اره خودشه. دنبالم بیا تا بهت نشونش بدم"
پشت سر مامان به طرف طبقه ی بالا رفتم
در اتاقی رو باز کرد و واردش شد
به محض وارد شدن به اتاق به جسمی کوچیکی که گوشه ای از تخت عروسکی رو بغل کرده بود رو به رو شدم
نمیتونستم قیافشو ببینم چون پشتش بهم بود
"هیونسوک! برادرت اینجاست"
چی؟هیونسوک؟اون هم اسم دوست پسره برادر جونگوو بود
با برگشتنش شوکه شدم
چطور ممکن بود
"هیونسوک هیونگ؟!"
اونم با تعجب بهم خیره شد
"هاروتو؟!"
YOU ARE READING
runaway(Translation)
Fanfictionوقتی که هیونسوک تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و در بوسان گم شد اما تونست توی جایی که هیچ شناختی ازش نداشت کسایی رو پیدا کنه که بهش اجازه بدن پیششون بمونه و..